سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماهی

نظر

یا وفی

عهدها وابسته به باورهاست. شاید برای همین است که قول‌هایی که هر یک از ما در هر مرحله‌ای از زندگی می‌دهیم تغییر می‌کنند و هر کدامشان جایشان را به دیگری می‌دهند. برای مثال قول‌هایی که هر کداممان در کودکی می‌دادیم زمین تا آسمان با حالا فرق دارد و قطعاً با نگاهی کلی به آنها متوجه می‌شویم نه تنها فرق کرده‌اند بلکه خیلی بزرگ‌تر و پراهمیت‌تر هم شده‌اند!

اما ممکن است اهمیت وفای به تک‌تک این عهدهای ریز و درشت از خود آنها هم مهم‌تر باشد. اگر تنها‌ چیزی بگوییم و بدون توجه به انجام دادن به آنچه قول داده‌ایم رهایش کنیم قطعاً آن حرف هیچ اهمیتی ندارد و موجب بی‌اعتمادی می‌شودقرآن هم در این باره می‌فرماید: لم تقولون ما لا تفعلون..یعنی چرا سخنی می‌گویید که عمل نمی‌کنید

همین موضوع باعث شد بفهمم من وفادار نیستم. 

 

بعد از اینکه متوجه شدم نام فانوسم یاوفی است حس عجیبی داشتم که چرا وفی؟ چرا وفادار نامی است که به من افتاده است؟ با خودم می‌گفتم شاید وفادار بودن خیلی هم سخت نباشد، اما بود.

از آنجایی فهمیدم که تلاش کردم  عهدی ببندم. وقتی لازمه‌ی وفادار بودن وفای به عهد است تلاش کردم عهدی بگذارم، دوست داشتم اول آن قول ساده باشد آنقدر ساده که به انداره‌ی خواندن یک صفحه از قرآن بود،  اما همین‌ سه کلمه _وفای به عهد_هستند که باید برای انجامشان از خیلی چیزها بگذری اما به آنچه گفته بودی عمل کنی. وقتی چند روز گذشت و همین کار را هم نکردم، وقتی دیدم از همچین کار به طاهر ساده‌ای هم بر نمی‌آیم حقیقتاً از خودم خیلی ناامید و شاکی شدم. برای چند روزی فکر کردن به این موضوعات اذیتم می‌کرد. حتی کلماتی مثل وفادار و وفی برای آزاردهنده شده بودند چون یادم می‌انداختند در واقعیت چه جور انسانی هستم و این برایم سخت بود که حتی نتوانسته ام روزی یک صفحه از کلام‌الله را بخوانم!

اما مدتی که گذشت آرام‌تر شدم و از این روند خسته‌کننده و بدون تلاش کسل شده بودم که تصمیم گرفتم یک صفحه را به یک آیه از قرآن تبدیل کنم.

فکر می‌کردم وفا کردن به این عهد شاید بهتر از قبلی باشد و به مراتب خوب‌تر پیش برود اما حتی بدتر هم شد. انجام دادن این حرف بیش از یکی دو روز دوام نیاورد‌. شاید در ظاهر برداشتن یک کتاب از کتاب‌خانه و باز کردنش تا برای خواندن یک خط از آن کار سختی نباشد، شاید انجام دادنش حتی یک دقیقه بیشتر هم طول نکشد، یک دقیقه هم نه بلکه کم‌تر. اصلاً متوجه نمی‌شدم و همچنان هم نمی‌شوم که چرا نمی‌توانستم کار به این کوچکی را در 24 ساعت وقتی که در اختیار دارم انجام بدهم. اصلاً نمی‌فهمیدم مشکل از کجاست.

فقط فهمیدم وفادار بودن خیلی سخت است.

این روال تا همین حالا هم ادامه دارد. برای همین است که می‌گویم وفادار بودن سخت است. از آن چیز‌هایی است که فقط بعضی‌ها از پسش برمی‌آیند. وفادار بودن از آن کارهایی‌ست که آدم مخصوص خودش را می‌خواهد، از آن مردهای بزرگ و خوش‌قولی که یه چیز خیلی مهم باعث شده هر چیزی بهش می‌سپارند جز چشم نگوید و برای عمل به آن جانش را هم پای کار بیاورد اما کاری کند که وفادار باشد. آن موقع به او می‌گیند وفادار واقعی. مثل حضرت عباس. 

وفاداری را می‌شود با قمر بنی هاشم وصف کرد. وفای به عهد یعنی کاری که به تو سپرده می‌شود را جوری کامل و بدون نقص انجام دهی و تا پایانش بمانی که آن بالایی‌ها آن را انجام شده بدانند. یعنی که در راه انجام به وظیفه‌ت قرار باشد جانت هم در خطر باشد، آن را فدا کنی اما وفادار بمانی به آنچه گفتی انجام می‌دهم. خیلی‌ها به چشم یا قول تو دل بسته‌اند. مثل کودکان تشنه‌ی صحرای کربلا، مثل حضرت رقیه و بانو سکینه که می‌دانند هر طور شده عمو عباسشان آب را به لبان تشنه‌شان می‌رساند، دل بسته‌اند به یک چشم باب‌الحوائج که با جان و دل به برادرشان فرزند ابوتراب گفت. 

وفاداری همین است و باور دارم کسی وفادارتر از حصرت عباس در این دنیا وجود هم ندارد!! 

درست است مشک آب به خیمه‌ها نرسید اما حضرت عباس برای وفا کردن به قولشان سرشان را دادند، هر دو دستشان را فدا کردند تا حرف سیدالشهدا را زمین نیندازند. 

پ.ن: متنم نه سری دارد و نه تهی. اصلا نمی‌دونم چرا موضوع اول این طور شروع شد و چرا اینطوری تموم شد. حس می‌کنم هیچ ربطی به هم ندارند و کلی حرف ناگفته دارم اما بعد از مدت‌ها نوشتن انتظاری بیشتر از این هم از من نمی‌رود.

نمی‌تونستم دیگه متن ننوشتن رو تحمل کنم. از طرفی هم موضوع خوب و مناسبی هم نداشتم.

 


نظر

از سه معلم یادگاری خواستم. 

یکی از حق گفت، دیگری گفت توفیق از خداست، آخری گفت هویتت علی‌ست.

 

پ. ن: عید غدیر با تاخیر مبارک. غدیر هویت ما مسلمون‌هاست. برای همین عید رو از عمق وجودم تبریک می‌گم...


نظر

دلتنگی از آن حس هایی‌ست که نمی‌شود کاریش کرد و یکی از آن چیز هایی که بود و نبودش دست تو نیست.

اما بودنش ماجراهایی برایت میسازد که شاید سخت باشد و تلخ، اما بعدها حس میکنی این تلخی شیرین هم بده است.

دلتنگی موجود بسیار عجیبیست. از آن هایی که با دو دستش تو را سفت چسبیده و ولت نمی‌کند. از آن سرسخت های روزگار که راه‌حل از بین بردنش سّری کشف نشده باقی‌ماندهاست، تا وقتی که، او رامیبینی و دیدار تازه می‌شود! 

آن موقع دیگر هر چه که به تو گذشته، تمام آن انتظار ها و دلتنگی‌ها مثل پرکاهی در میان دشتی با نسیم های ملایم به پرواز در می‌آید و با این دیدار هر چه تلخی به تو گذشته فراموشت میشود.

و چنین میکند دیدار دوست در فرط ناامیدی و خستگی

قلبی هنا و کل دقائه هناک

 


نظر

کار خوب میکنم تا خدا حواسش به من باشه، تا خیالم‌ راحت باشه که یکی اون بالا هست که جباران میکنه. جبران میکنه چون تو حواست بهش هست. چون اصمینان قلبی‌ داری که قلبت رو روشن میکنه. باور داری که اونه که از هر چبزی که در سینه‌ات میگذره آگاهه. همون کسی که انتهای تمام امید هاست دقیقا همون که وقتی از این دنیا، از تمام افراد زندگیت و هر چیزی که میشناسی ناامیدی برات امید میشه، پناه میشه و قلبت رو احیا میکنه.

چون تو ذاکر نامش بودی تو دوستش داشتی و بهش توجه میکردی. چون با اینکه حرف نمی زدی و خاموش بودی اون از صدای درونت آگاه بوده و تو کار هایی که میکنی فقط و فقط برای کسیه که به ما وعده‌ی یک روز تضمین شده رو داده روزی که ما رو به گروهی نسبت میدهند؛ اونجاست که امام و ره‌بر واقعیه ما جلو میره و ما پشتشیم و دقیقا همینجاست که تک‌تک کار هایی که توی این دنیا کردی مهم میشه. دقیقا همان جایی که کوچکترین کاری که کردی قراره سنجیده بشه و تو باید برای تک‌ به تک آنها جواب و نیتی داشته باشی. پناه بر خدای وَفّیِ ما که روزی تضمین شده را وعده داده و تا وقتی که در این دنیا هستیم فرصت داریم‌تا از زمانی که در اختیارمون قرار دادن به نحو احسن استفاده کنیم.

 

پ. ن: هوب میدانم که کلی اشتباه دارد و هیچ شروع و پایان جالبی ندارد اما خب چه میشه کرد. به خودم جنگیدم که این متن را اینجا بگذارک یا نه اما آن قسمت ذهنم که به وبلاگ اطمینان خاطر دارد پیروز شد! 


نظر

امروز شنبه بود. مثل همه‌ی شنبه های سال طولانی بود. سه زنگ پشت سر هم ریاضی و یک زنگ طاقت فرسا زبان باعث میشد طولانی به نظر بیاید و واقعا، دقایق کند تر بگذرند. البته کلاس زبان انگلیسی امروز را کنار رزا نشستم و بیشتر از همیشه متوجه گذر زمان نشدم.میدانم اصلا حواسش سر جایش نبود. میدانم دوستی های کلاس هشتمی های مدرسه‌مان، مهرهشتم، کمی سست شده است و دوست دارم کمکی کنم اما حس میکنم تنها خودشان هستند که می توانند به خودشان کمک کنند و من تلاش میکنم برای بهتر شدن حال هم مدرسه ای هایم دعا کنم. 

زنگ اول که بچه ها به زور بر روی صندلی هایشان نشسته بودند و زیر لب از کلاس ریاضی اول صبحی غر می‌زدند، خانم رحیمی‌پور لپ‌تاپ به دست وارد کلاس شدند و همگی ما را متعجب و هزار البته خوشحال شدند. به شخصه تا به حال آنقدر از تغییر برنامه خوشحال نشده بودم. البته برایم هیچ تفاوتی هم نداشت. ریاضی در زنگ های بعد طاقت فرسا تر از قبل هم میشد! خانم رحیمی پور لباس زیبایی پوشیده بودند. مثل همیشه و اما این یکی فرق میکرد. به محض اینکه آن را دیدم یاد خانم خواجه پیری افتادم. یادم افتاد همین لباس را خانم خواجه پیری در روز های اول سال تحصیلی هم پوشیده بودند. دوست نداشتم کوچک‌ترین چیزی را از کسی مخفی کنم برای همین این موضوع را به خود خانم گفتم. خانم در جوابم حرف عجیبی زدند که توقع شنیدنش را نداشتم اما اصلا بعید نبود. ایشان گفتند:«باعث تاسفم است که لباسی مثل خواجه‌پیری دارم» یا «من زودتر از خانم خواجه پیری این لباس را داشتم» این حرف خانم باعث شد ذهنم تا حدود های شب درگیر سوالی باشد که برایم پیش آمده بود.

من خانم رحیمی‌پور و خانم خواجه‌پیری را خییییییلی دوست دارم. هر دو از بهترین معلم هوایی هستند که تا به حال داشته ام، آیا واقعا دلیل ناراحتی و کدورت بین این دو عزیزانم چیست؟! خیلی خیلی عجیب است. 

بگذریم. من تا به حال به نتیجه ای نرسیده ام اما امیدوارم روزی متوجه بشوم چون هر دوی آنها را خیییلی دوست دارم و این موضوع کوچکترین منطقی ندارد. شاید هم دارد و من دارم حسااابی قضاوت میکنم و البته فضولی. معذرت میخواهم! 

در کل امروز امتحان فصل 7 ریاضی یعنی توان و جذر را داشتیم. واقعا سخت بود. همه همین را می‌گویند جز نازنین زینب. با این حال گذشت و تمام شد. کاش نمره اش هم وقتی می آمد دل کسی را نمی آزرد و اول و آخرش همین امروز بود! اما حیف که این طور نیست.

پ.ن: چندین چیز ناگفته را حذف کردم بلکه کمی کوتاه تر شود اما نشد و هزاران حرف ناگفته باقی ماند. ادامه اش را در متن بعد می‌نویسم

 

 


نظر

امروز دقیقا همان روزی نبود که فکر می کردم، همه چیز بد گذشت. بعد از نظر دادن خانم رحیمی پور در وبلاگ حلما آنقدر مطمئن شدم که خانم بالاخره تصمیم گرفتند با حلما رفتار صمیمی تری داشته باشند که واقعیت را هم ندیدم. اینکه: «هیچ چیز اینقدر زود تغییر نمیکند؛ هر چیزی برای تغییر نیاز به فرصت زیادی دارد»

اما حداقل خوشحال بودم که بعد از مدت زیادی حلی خانم را می بیند، همین که دیگر خوشحالم میکرد! اما این اتفاق هم نیوفتاد. حلما از دیدن خانم خوشحال شد اما حس میکرد خانم رفتار سردی با او دارد و تا آخر زنگ تعطیلی مدرسه به قول خودش بی حوصله شد. اما من میگویم بی حوصله نشد، بلکه فراتر از آن. چون این اتفاق و خوردن در ذوقش کاری فراتر از از دست رفتن حوصله اش میکند. این خیلی برای من بد بود. چون ناراحت شدم و دوست داشتم در این لحظات (که من خودم را جای حلما میگذارم واقعا سخت و طاقت فرسا است) کنارش باشم. 

اما نمی گذاشت. نمی دانم چرا اما هر بار لبخند میزدم اخم میکرد، تلاش میکردم سر گفتگویی را باز کنم و حالش را بدرسم لج میکرد و چند کلمه می گفت و میرفت. اما میدانید از آن بد تر چیست؟ اینکه بهش میگفت دوست دارم باهات حرف بزنم ولی حالش را طوری نشان میداد که حال و حوصله? من رو ندارد و من هم بی خیالش میشدم تا اگر راحت تر است تنها باشد، از آن استفاده کند و آرام تر شود. اما به محض اینکه چند قدم برمیداشتم و دورتر میشدم صدای ریسه رفتنش به حرف یکی از بچه ها می آمد که باعث میشد حس کنم در خوابی فرو رفته ام و حلما جلوی من هم حال خوبی داشت. چون این تغییر حال برایم عجیب و ناراحت کننده بود. البتتتته که خوشحال بودم خنده? زیبایش را میدیدم اما من یکی که می دانستم خنده هایش، هرچه قدر هم بلند باشند باز هم در دلش چه می گذرد. من تا آخر روز موفق نشدم حرف دلم را بهش بگویم. واقعا نمی دانم چه طور شد که این طوری شد؟ یعنی من چه کار کرده بودم؟ شاید من دوست بدی هستم و در این شرایط باید درک کنم حلما حالش خوب نبوده و این رفتارش که کم حوصله بود با من کاملا طبیعی است و حسی گذراست اما آخر این طور نبود! او با همه خوب بود الا من! روی پای عارفه دراز می کشید، قهقههمیزد و در گوش نازنین پچ پچ میکرد اما من، انگار دیگر دوستش نبودم. امروزبرای کابوس بود چون حلما حالش خوب نبود و بدون دلیل از من دوری می کرد اما وقتی بهش حس واقعیم رو میگفتم که به نظرم از دستم ناراحتی میگفت:«نه رضوان اصلا این طوری نیست» با همان لحن بی احساس خشک و برای این همچین چیزی بهش میگفتم و شاید میرنجاندمش چون روزی ما در کلاس زیست به هم قول دادیم هر چه که میشود حس واقعیمون رو به هم بگیم، حرف بزنیم و مودمون دوتا حلش کنیم تا سوتفاهمی پیش نیاید. فکر میکنم من به حلما وابسته ام که یک روز بدون او برایم آنبدر سخت گذشت. من از ته اعماق قلبم میخوام بفهمه خانم رحیمی پور دوستش داره اما خودم هم نمی فهمم چرا این علاقه رو نشون نمی دن؟ یعنی نمی خوان قبول کنن حلما یه پلی دیگه است با شکل و شمایلی متفاوت اما خود پلی، باهمان علایق ها،با همان انتخابات و روزمرگی ها است. یعنی واقعا چرا خوشحالیشان را نشان نمی دهند؟... خودمهم نیم دانم اما می دانم روزی میفهمم و آن روز خیلی امیدوار تر و خوشحال تر از امروزم چپن مطمئنم خانم حلما را دوست که ندارند عاشقش هستند. فقط هیچ کس به حرف من یکی اهمیت نمی دهد. هرچهه قدر هم به حلما بگم حرفم رو باور نمی کنه چون فکر میکنه فقط میخوام خوشحالش کنم. امااین طور نیست، منحرفی جز حقیقت به دوستانم نمی زنم. دیگه حلما هم بهترین دوستم هست. 

دوم اینکه حلما هر کاری کردم من رو ببخش اما اگر هم نکردم درک میکنم که امروز دوست داشتی با بقیه باشی، یهسوال از خودم، مگهحلما برای من یکیه؟ تو با همه دوستی فقط خواهشا به من بی محلی نکن من واقعا از دوری اذیت میشم! کاشکه اگر من باعث نشدم اعصابت خورد باشد بهم میگفتی که امروز حوصله? تو یکی را ندارم من هم قبول میکردم دوست زیبایم.

و بدان دوستت دارم