سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماهی

نظر

عجب روز عجیب و سختی. وقتی داشتم با خودم میجنگیدم و زور درونی شان را با سرم که واقعا داشت منفجر میشد بیرون میکردم غش کردم و خوابم برد. حس میکنم امروز نه تنها خانواده ام بلکه تمام دنیا و دوستان نزدیکم هم با من مخالفت میکنن. انگار همشون از من و هر کاری که میکنم بدشون میاد و میگن اشتباهه. اما من اگر هم بخوام که واقعا میخوام رضوانی هستم که نمی تونه با تقلید ریز به ریز کار های معلم توسط دانش آموزش کنار بیاد. من چنین آدمی هستم که اعصابم از آدمی که خودش نباشه خرد میشه. آدمی که اگر نیت ها درست نباشن به نظرش هر کاری ممکنه اشتباه باشه ولی بقیه باهاش مخالفن و تمام این ها رو میندازن تقصیر خودش! 

فلانی میگه:«تقصیر خودته؛ تو خودت میتونی تصمیم بگیری از دست کی دلخور باشی یا میتونی رهاش کنی» اما واقعا این طور نیست. من دارم له میشم و قطعا دلم میخواد که رها کنم اما نمیشه چون هر بار که گوشیم رو باز میکنم اکانتش رو میبینم. اون یکی هم از اون طرف میگه:« تو کاریت به کار های دیگران نباشه به خودت توجه کن» این واقعا خواسته ی من هم هست. من به کی بگم که منم خوبم، من بد نیستم، بچه نیستم! اما مثل اینکه هر چیزی توی این دنیا تقصیره منه. 

پ. ن: فکر نمی کنم این نوشته نه سری داره و نه تهی. فقط از حال بدم به قلم و کاغذ دیجیتال یا همون وبلاگ عزیز روی آورم تا حالم رو خوب کنه اما انگار دلم یه چیز دیگه میخواد. انگار قلبم نیاز به اتفاق شیرین تری داره تا به آرامش برسه. خدایا تا اون موقع به من صبر و بخشش بده! 


نظر

کار خوب میکنم تا خدا حواسش به من باشه، تا خیالم‌ راحت باشه که یکی اون بالا هست که جباران میکنه. جبران میکنه چون تو حواست بهش هست. چون اصمینان قلبی‌ داری که قلبت رو روشن میکنه. باور داری که اونه که از هر چبزی که در سینه‌ات میگذره آگاهه. همون کسی که انتهای تمام امید هاست دقیقا همون که وقتی از این دنیا، از تمام افراد زندگیت و هر چیزی که میشناسی ناامیدی برات امید میشه، پناه میشه و قلبت رو احیا میکنه.

چون تو ذاکر نامش بودی تو دوستش داشتی و بهش توجه میکردی. چون با اینکه حرف نمی زدی و خاموش بودی اون از صدای درونت آگاه بوده و تو کار هایی که میکنی فقط و فقط برای کسیه که به ما وعده‌ی یک روز تضمین شده رو داده روزی که ما رو به گروهی نسبت میدهند؛ اونجاست که امام و ره‌بر واقعیه ما جلو میره و ما پشتشیم و دقیقا همینجاست که تک‌تک کار هایی که توی این دنیا کردی مهم میشه. دقیقا همان جایی که کوچکترین کاری که کردی قراره سنجیده بشه و تو باید برای تک‌ به تک آنها جواب و نیتی داشته باشی. پناه بر خدای وَفّیِ ما که روزی تضمین شده را وعده داده و تا وقتی که در این دنیا هستیم فرصت داریم‌تا از زمانی که در اختیارمون قرار دادن به نحو احسن استفاده کنیم.

 

پ. ن: هوب میدانم که کلی اشتباه دارد و هیچ شروع و پایان جالبی ندارد اما خب چه میشه کرد. به خودم جنگیدم که این متن را اینجا بگذارک یا نه اما آن قسمت ذهنم که به وبلاگ اطمینان خاطر دارد پیروز شد! 


نظر

امروز شنبه بود. مثل همه‌ی شنبه های سال طولانی بود. سه زنگ پشت سر هم ریاضی و یک زنگ طاقت فرسا زبان باعث میشد طولانی به نظر بیاید و واقعا، دقایق کند تر بگذرند. البته کلاس زبان انگلیسی امروز را کنار رزا نشستم و بیشتر از همیشه متوجه گذر زمان نشدم.میدانم اصلا حواسش سر جایش نبود. میدانم دوستی های کلاس هشتمی های مدرسه‌مان، مهرهشتم، کمی سست شده است و دوست دارم کمکی کنم اما حس میکنم تنها خودشان هستند که می توانند به خودشان کمک کنند و من تلاش میکنم برای بهتر شدن حال هم مدرسه ای هایم دعا کنم. 

زنگ اول که بچه ها به زور بر روی صندلی هایشان نشسته بودند و زیر لب از کلاس ریاضی اول صبحی غر می‌زدند، خانم رحیمی‌پور لپ‌تاپ به دست وارد کلاس شدند و همگی ما را متعجب و هزار البته خوشحال شدند. به شخصه تا به حال آنقدر از تغییر برنامه خوشحال نشده بودم. البته برایم هیچ تفاوتی هم نداشت. ریاضی در زنگ های بعد طاقت فرسا تر از قبل هم میشد! خانم رحیمی پور لباس زیبایی پوشیده بودند. مثل همیشه و اما این یکی فرق میکرد. به محض اینکه آن را دیدم یاد خانم خواجه پیری افتادم. یادم افتاد همین لباس را خانم خواجه پیری در روز های اول سال تحصیلی هم پوشیده بودند. دوست نداشتم کوچک‌ترین چیزی را از کسی مخفی کنم برای همین این موضوع را به خود خانم گفتم. خانم در جوابم حرف عجیبی زدند که توقع شنیدنش را نداشتم اما اصلا بعید نبود. ایشان گفتند:«باعث تاسفم است که لباسی مثل خواجه‌پیری دارم» یا «من زودتر از خانم خواجه پیری این لباس را داشتم» این حرف خانم باعث شد ذهنم تا حدود های شب درگیر سوالی باشد که برایم پیش آمده بود.

من خانم رحیمی‌پور و خانم خواجه‌پیری را خییییییلی دوست دارم. هر دو از بهترین معلم هوایی هستند که تا به حال داشته ام، آیا واقعا دلیل ناراحتی و کدورت بین این دو عزیزانم چیست؟! خیلی خیلی عجیب است. 

بگذریم. من تا به حال به نتیجه ای نرسیده ام اما امیدوارم روزی متوجه بشوم چون هر دوی آنها را خیییلی دوست دارم و این موضوع کوچکترین منطقی ندارد. شاید هم دارد و من دارم حسااابی قضاوت میکنم و البته فضولی. معذرت میخواهم! 

در کل امروز امتحان فصل 7 ریاضی یعنی توان و جذر را داشتیم. واقعا سخت بود. همه همین را می‌گویند جز نازنین زینب. با این حال گذشت و تمام شد. کاش نمره اش هم وقتی می آمد دل کسی را نمی آزرد و اول و آخرش همین امروز بود! اما حیف که این طور نیست.

پ.ن: چندین چیز ناگفته را حذف کردم بلکه کمی کوتاه تر شود اما نشد و هزاران حرف ناگفته باقی ماند. ادامه اش را در متن بعد می‌نویسم

 

 


نظر

امروز دقیقا همان روزی نبود که فکر می کردم، همه چیز بد گذشت. بعد از نظر دادن خانم رحیمی پور در وبلاگ حلما آنقدر مطمئن شدم که خانم بالاخره تصمیم گرفتند با حلما رفتار صمیمی تری داشته باشند که واقعیت را هم ندیدم. اینکه: «هیچ چیز اینقدر زود تغییر نمیکند؛ هر چیزی برای تغییر نیاز به فرصت زیادی دارد»

اما حداقل خوشحال بودم که بعد از مدت زیادی حلی خانم را می بیند، همین که دیگر خوشحالم میکرد! اما این اتفاق هم نیوفتاد. حلما از دیدن خانم خوشحال شد اما حس میکرد خانم رفتار سردی با او دارد و تا آخر زنگ تعطیلی مدرسه به قول خودش بی حوصله شد. اما من میگویم بی حوصله نشد، بلکه فراتر از آن. چون این اتفاق و خوردن در ذوقش کاری فراتر از از دست رفتن حوصله اش میکند. این خیلی برای من بد بود. چون ناراحت شدم و دوست داشتم در این لحظات (که من خودم را جای حلما میگذارم واقعا سخت و طاقت فرسا است) کنارش باشم. 

اما نمی گذاشت. نمی دانم چرا اما هر بار لبخند میزدم اخم میکرد، تلاش میکردم سر گفتگویی را باز کنم و حالش را بدرسم لج میکرد و چند کلمه می گفت و میرفت. اما میدانید از آن بد تر چیست؟ اینکه بهش میگفت دوست دارم باهات حرف بزنم ولی حالش را طوری نشان میداد که حال و حوصله? من رو ندارد و من هم بی خیالش میشدم تا اگر راحت تر است تنها باشد، از آن استفاده کند و آرام تر شود. اما به محض اینکه چند قدم برمیداشتم و دورتر میشدم صدای ریسه رفتنش به حرف یکی از بچه ها می آمد که باعث میشد حس کنم در خوابی فرو رفته ام و حلما جلوی من هم حال خوبی داشت. چون این تغییر حال برایم عجیب و ناراحت کننده بود. البتتتته که خوشحال بودم خنده? زیبایش را میدیدم اما من یکی که می دانستم خنده هایش، هرچه قدر هم بلند باشند باز هم در دلش چه می گذرد. من تا آخر روز موفق نشدم حرف دلم را بهش بگویم. واقعا نمی دانم چه طور شد که این طوری شد؟ یعنی من چه کار کرده بودم؟ شاید من دوست بدی هستم و در این شرایط باید درک کنم حلما حالش خوب نبوده و این رفتارش که کم حوصله بود با من کاملا طبیعی است و حسی گذراست اما آخر این طور نبود! او با همه خوب بود الا من! روی پای عارفه دراز می کشید، قهقههمیزد و در گوش نازنین پچ پچ میکرد اما من، انگار دیگر دوستش نبودم. امروزبرای کابوس بود چون حلما حالش خوب نبود و بدون دلیل از من دوری می کرد اما وقتی بهش حس واقعیم رو میگفتم که به نظرم از دستم ناراحتی میگفت:«نه رضوان اصلا این طوری نیست» با همان لحن بی احساس خشک و برای این همچین چیزی بهش میگفتم و شاید میرنجاندمش چون روزی ما در کلاس زیست به هم قول دادیم هر چه که میشود حس واقعیمون رو به هم بگیم، حرف بزنیم و مودمون دوتا حلش کنیم تا سوتفاهمی پیش نیاید. فکر میکنم من به حلما وابسته ام که یک روز بدون او برایم آنبدر سخت گذشت. من از ته اعماق قلبم میخوام بفهمه خانم رحیمی پور دوستش داره اما خودم هم نمی فهمم چرا این علاقه رو نشون نمی دن؟ یعنی نمی خوان قبول کنن حلما یه پلی دیگه است با شکل و شمایلی متفاوت اما خود پلی، باهمان علایق ها،با همان انتخابات و روزمرگی ها است. یعنی واقعا چرا خوشحالیشان را نشان نمی دهند؟... خودمهم نیم دانم اما می دانم روزی میفهمم و آن روز خیلی امیدوار تر و خوشحال تر از امروزم چپن مطمئنم خانم حلما را دوست که ندارند عاشقش هستند. فقط هیچ کس به حرف من یکی اهمیت نمی دهد. هرچهه قدر هم به حلما بگم حرفم رو باور نمی کنه چون فکر میکنه فقط میخوام خوشحالش کنم. امااین طور نیست، منحرفی جز حقیقت به دوستانم نمی زنم. دیگه حلما هم بهترین دوستم هست. 

دوم اینکه حلما هر کاری کردم من رو ببخش اما اگر هم نکردم درک میکنم که امروز دوست داشتی با بقیه باشی، یهسوال از خودم، مگهحلما برای من یکیه؟ تو با همه دوستی فقط خواهشا به من بی محلی نکن من واقعا از دوری اذیت میشم! کاشکه اگر من باعث نشدم اعصابت خورد باشد بهم میگفتی که امروز حوصله? تو یکی را ندارم من هم قبول میکردم دوست زیبایم.

و بدان دوستت دارم

 


نظر

شب بیست و چهارم ماه رمضان. 

اصلا حال خوبی ندارم. مثل اکثر شب ها، روز ها و لحظاتم در این ماه سردرگم و فراری هستم. فراری از خودم! میدونم ماه رمضان مهمونیه خدا هست اما چرا من همچین حسی ندارم؟ چرا دارم به خودم بدی میکنم و استفاده نمی کنم؟ اصلا استفاده درست از این ماه چه طوریه؟ من که فکر میکنم تفکر کردن راه درستشه، اما پس چرا نمی تونم؟ آخه مگه میشه؟ شاید این سوال پیش بیاید که مگر میشود کسی نتواند فکر کند، میدانم که جواب هر کسی این است:«الکی میگویی» یا «حتما می توانی، فقطبه خودت باور نداری» اما این اتفاق افتاده و خودم را هم آزار می دهد. نمیدانم راه حلش چیست اما این را خووب میدانم که تا پایان این فرصت ها که با خوابیدن در آن ثواب میبری، با ختم یک آیه، قرآن را ختم کرده ای و هر چیز دیگری که خوب باشد دارد تمام می شود و لحظه به لحظه را از دست می دهم. پس فرصتم کم هست و از این می ترسم.

تازه، حتی نمی دونم باید چی کار کنم. آیا واقعا اینجا به کمک کسی نیاز ندارم؟ چرا خوب هم نیاز دارم. آن هم خیلی زیاد و آن کس را هم با هزار نامش میشناسم اما آیا... برایشناخت خدای پررمز و رازمان هم نباید تامل و تعقل کنم؟! این دیگر دارد کلافه ام میکند. مگر نقل و نبات است که بگویی بگذار از دست برود یا از دست ندادنش زیانی ندارد. نه؛ اصلا حرف این ها نیست، حرفخیلی بزرگ تر از اینهاست. و حالا که دقت می کنم مشکل از خود من است. کسی که نباید حالی ام کند. خودم باید خودم را بفهمم و باور داشته باشم و با این کار مقاومت میکنم. مشکلدقیقا همینجاست. من که نباید از خودم فراری باشم، اما هستم. 

یا الله کدام یک از نام هایت در این سختی و تاریکی دستم را میگیرد؟ خودت راه را نشانم بده