خیلی حرف ها برای گفتن دارم اما نمی دانم چرا هیچ چیز برای شروع به ذهنم نمی رسد! خیلی سخت است چون تازه میفهمم که چه قدر آدم ها به نوشتن محتاج هستند. پس اگر نوشتن را از کسی بگیرند به این معناست که آرامشش را از او گرفته اند؛ و حالا من هم همچین چیز با ارزشی را از دست داده ام؛ البته، فعلا!
جدا از ننوشتن که تجربه? خیلی سختی هست حتی نمی توانم ذهنم را سر و سامان بدهم. بسیار سردرگم هستم.
نمی دانم چه شد که دیگر نمی دانم در این نقطه ای که ایستاده ام چه بر سرم آمده یا تا حالا چه کار کرده ام. نمی دانم برای چه و با چه هدفی به اینجا رسیده ام. و این وحشتناک است. خیلی وحشتناک و سخت. حس میکنم مفید نیستم و هر کاری که میکنم بیهوده است. نمی دانم آیا خدا به داشتن بنده ای مثل من افتخار میکند یا نه؛ بلکه از من نا امید شده است؟ در همین فکر ها بودم که به یاد حرف یکی از معلمان عزیزم افتادم:«قدر خپدتان را بدانید، شماخیلی ارزشمند و خوب هستید.» و یکی دیگرشان که میگفت:« من از شما ها درس های زیادی یاد گرفتم.»
یا معلمی دیگر که خطاب به من میگفت ادبت مورد توجه ما معلم ها هست اما من حرفشان را نپذیرفته بودم! یا چیزی خیلی بزرگ تر از آن: اگر خداوند من را دوست نداشت که مادر و پدر به من نمی داد. اگر من را نمی خواست که به من جان نمی داد. آن موقع که دیگر من را به این دنیا نمی آورد تا برایش بندگی کنم! خداوند مهربان ترین مهربانان است، رحمان است، من را می بخشد. رحیم است! من همیشه فکر می کنم آدم های مهربان همه را دوست می دارند. حالا که او خودش ما را آفرید، خودش به ما جان داد و مطمئن هستیم که او مهربان ترین مهربانان است، تواب است، پس چرا نگرانم که خدا من را دوست نداشته باشد؟ او عاشق من است. من هم عاشق او هستم.
آخه... میدانید؟! او به من زندگی داد پس زندگیه من است! او عظیم است آنقدر که حتی نمی توانم تصورش بکنم و یا اصلا قابل درک هیچ موجود زنده ای نیست چه برسد برای وصف بزرگی اش که به قطع غیر ممکن ترین کار ممکن است! وصف عظمت خدا سخت ترین کار است. من عاااشقِ عااااشق خدا هستم.
اصلا یک چیز دیگر. من یک باور دیگر هم دارم و آن این است که وقتی کسی را دوست داری یقین داشته باش او هم تو را دوست می دارد. تا به امروز یک استثنا هم به چشم ندیده ام که عاشق کسی باشی ولی او از تو متنفر باشد. خب او هم خود به خود دوستت خواهد داشت، اصلا مگر می شود به کسی عشق بورزی اما او با نفرت جوابت را بدهد. بله ممکن است اما اگر این طور هست قطعا اول ماجرا است.
پس حالا که از این موضوع مطمئن هستم که عاشق عاشق خدا هستم، پس او هم من را دوست دارد...
پ. ن: حالا کمی آرام تر شدم اما نیمی از سردرگمی ها هنوز هم سرجایشان، موصرانه نشسته اند و قصد ترک مغز من را ندارند.