سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماهی

نظر

چشمانم را به سختی باز نگه می داشتم. خیلی مقاومت کردم تا پلک هایم بسته نشوند. مگر میشود همچین مناظری را از دست داد؟ من همیشه از شب بدم می‌آمده اما حالا نظرم دارد عوض میشود. مثل اینکه شب هم زیبایی های خودش را دارد. تا حالا هیچ وقت به آسمان شب دقت نکرده بودم، همیشه در شب ها در حال رفت و آمد هستم. آن هم در شهری پرجمعیت!

ولی حالا که مقابلم آسمانی آن هم در شب که عظمت و زیبایی‌اش با آن ستاره های چشمک زن خارق العاده به نظر می‌رسد اصلا نمی توانم بخوابم. هر چه قدر هم خسته و کوفته باشم تا توان دارم با خواب مقابله میکنم تا از من دوری کند.

تازه یادم افتاد یک همسفر جدید هم دارم. وقتی با خستگی در کوپه را باز کردم یک پسر مو فرفری با عینک گردی که چند برابر صورتش بود دست به سینه روی یک طرف صندلی ها نشسته بود. هنگام خرید بلیط به من نگفته بودند مسافر دیگری هم در کوپه من هست؛ خب بهتر از تنهایی است.

حالا که دقت میکنم نیمی از راه را آمده این اما یک کلمه هم حرف نزده. خستگی ام از سرم پرید و کنجکاوی به سمتم هجوم آورد. فهمیدم او اهل صحبت کردن نیست پس بهتر بود خودم برای سرگرمی موضوعی را پی می‌کشیدم.

با سوال«اسمت چیه؟» شروع کردم اما وقتی دیدم هیچ جوابی نمی دهد هر جور سوالی که به ذهنم می رسید را بدون لحظه ای تامل از دهانم به بیرون هدایت می کردم. چرا جوابم را نمی داد؟ مگر جواب سوال هایم به غیر از یک کلمه هستند؟! می توانست در یک کلمه سنش را بگوید، اسمش را بگوید، یا بگوید اینجا تنها چه کار می‌کند؟

دیگر حوصله ام سر رفته حالم گرفته شد. فکر میکردم هم صحبت خوبی می‌شدیم. به چشمان ریز و بادمی اش که با آن عینک بزرگ چند برابر شده بود را زدم. دقت نکرده بودم که چشمانش آبی است! چه قدر جالب؛ چشمان من هم سبز است. در همین فکر ها بودم که ناگهان از سوی پسرک صدای عجیب و غریبی مایل به خنده و آه از سر درماندگی بلند شد. بعد اشکی از چشم ناز و زیبایش بر روی لپ سرخش لغزید و روی دست هایش افتاد. همان موقع بود که شروع کرد به حرف زدن. هر چه پرسیده بودم را با صدایی که آکنده از آرامش بود، سر حوصله و بادقت پاسخ داد. عجب صدای قشنگی داشت!

من رفتم کنارش نشستم و بغلش کردم. این طور که گفته بود هفت سال از من کوچک تر بود. او برای من مانند برادر کوچک تر مهربان و مظلومی بود. پسرک را در آغوش کشیدم و نوازشش کردم تا دیگر گریه نکند. او همه چیز را به من گفته بود الا یک چیز. این که چرا گریه میکند؟! ناگهان دهان باز کرد تا چیز دیگری بگوید. سرم را به لب های کوچکش نزدیک تر کردم تا صدایش را بشنوم. انگار صدایش از ته چاه به گوش می‌رسید. گفت:«من در کودکی خواهرم را گم کرده ام...» مگر می‌شد؟ این من بودم که وقتی شش سالم بود برادرم به دنیا آمد و به طرز عجیبی غیبش زد و من حالا کارم را رها کرده بودم تا او را پیدا کنم. یعنی ممکن است خودش باشد؟! یعنی میشود؟ ممکن است، من چیزی از او به یاد ندارم جز این حرف مادرم که قبل از رفتنش برای همیشه در گوشم زمزمه کرد برادرت مانند من بود. با چشمانی آبی، پیدایش کن و از او خوب مراقبت کن تا مثل خودت بشود.

 

پ.ن: چون چند وقتی میشد در وبلاگ فعالیت نداشتم گفتم این رو بگذارم چون چیز دیگه ای ندارم و خیلی وقته ننوشتم. خودم هم حس خوبی نداشتم. می‌دونم جالب نیست. اسمش هم که واقعا بده.