امروز دقیقا همان روزی نبود که فکر می کردم، همه چیز بد گذشت. بعد از نظر دادن خانم رحیمی پور در وبلاگ حلما آنقدر مطمئن شدم که خانم بالاخره تصمیم گرفتند با حلما رفتار صمیمی تری داشته باشند که واقعیت را هم ندیدم. اینکه: «هیچ چیز اینقدر زود تغییر نمیکند؛ هر چیزی برای تغییر نیاز به فرصت زیادی دارد»
اما حداقل خوشحال بودم که بعد از مدت زیادی حلی خانم را می بیند، همین که دیگر خوشحالم میکرد! اما این اتفاق هم نیوفتاد. حلما از دیدن خانم خوشحال شد اما حس میکرد خانم رفتار سردی با او دارد و تا آخر زنگ تعطیلی مدرسه به قول خودش بی حوصله شد. اما من میگویم بی حوصله نشد، بلکه فراتر از آن. چون این اتفاق و خوردن در ذوقش کاری فراتر از از دست رفتن حوصله اش میکند. این خیلی برای من بد بود. چون ناراحت شدم و دوست داشتم در این لحظات (که من خودم را جای حلما میگذارم واقعا سخت و طاقت فرسا است) کنارش باشم.
اما نمی گذاشت. نمی دانم چرا اما هر بار لبخند میزدم اخم میکرد، تلاش میکردم سر گفتگویی را باز کنم و حالش را بدرسم لج میکرد و چند کلمه می گفت و میرفت. اما میدانید از آن بد تر چیست؟ اینکه بهش میگفت دوست دارم باهات حرف بزنم ولی حالش را طوری نشان میداد که حال و حوصله? من رو ندارد و من هم بی خیالش میشدم تا اگر راحت تر است تنها باشد، از آن استفاده کند و آرام تر شود. اما به محض اینکه چند قدم برمیداشتم و دورتر میشدم صدای ریسه رفتنش به حرف یکی از بچه ها می آمد که باعث میشد حس کنم در خوابی فرو رفته ام و حلما جلوی من هم حال خوبی داشت. چون این تغییر حال برایم عجیب و ناراحت کننده بود. البتتتته که خوشحال بودم خنده? زیبایش را میدیدم اما من یکی که می دانستم خنده هایش، هرچه قدر هم بلند باشند باز هم در دلش چه می گذرد. من تا آخر روز موفق نشدم حرف دلم را بهش بگویم. واقعا نمی دانم چه طور شد که این طوری شد؟ یعنی من چه کار کرده بودم؟ شاید من دوست بدی هستم و در این شرایط باید درک کنم حلما حالش خوب نبوده و این رفتارش که کم حوصله بود با من کاملا طبیعی است و حسی گذراست اما آخر این طور نبود! او با همه خوب بود الا من! روی پای عارفه دراز می کشید، قهقههمیزد و در گوش نازنین پچ پچ میکرد اما من، انگار دیگر دوستش نبودم. امروزبرای کابوس بود چون حلما حالش خوب نبود و بدون دلیل از من دوری می کرد اما وقتی بهش حس واقعیم رو میگفتم که به نظرم از دستم ناراحتی میگفت:«نه رضوان اصلا این طوری نیست» با همان لحن بی احساس خشک و برای این همچین چیزی بهش میگفتم و شاید میرنجاندمش چون روزی ما در کلاس زیست به هم قول دادیم هر چه که میشود حس واقعیمون رو به هم بگیم، حرف بزنیم و مودمون دوتا حلش کنیم تا سوتفاهمی پیش نیاید. فکر میکنم من به حلما وابسته ام که یک روز بدون او برایم آنبدر سخت گذشت. من از ته اعماق قلبم میخوام بفهمه خانم رحیمی پور دوستش داره اما خودم هم نمی فهمم چرا این علاقه رو نشون نمی دن؟ یعنی نمی خوان قبول کنن حلما یه پلی دیگه است با شکل و شمایلی متفاوت اما خود پلی، باهمان علایق ها،با همان انتخابات و روزمرگی ها است. یعنی واقعا چرا خوشحالیشان را نشان نمی دهند؟... خودمهم نیم دانم اما می دانم روزی میفهمم و آن روز خیلی امیدوار تر و خوشحال تر از امروزم چپن مطمئنم خانم حلما را دوست که ندارند عاشقش هستند. فقط هیچ کس به حرف من یکی اهمیت نمی دهد. هرچهه قدر هم به حلما بگم حرفم رو باور نمی کنه چون فکر میکنه فقط میخوام خوشحالش کنم. امااین طور نیست، منحرفی جز حقیقت به دوستانم نمی زنم. دیگه حلما هم بهترین دوستم هست.
دوم اینکه حلما هر کاری کردم من رو ببخش اما اگر هم نکردم درک میکنم که امروز دوست داشتی با بقیه باشی، یهسوال از خودم، مگهحلما برای من یکیه؟ تو با همه دوستی فقط خواهشا به من بی محلی نکن من واقعا از دوری اذیت میشم! کاشکه اگر من باعث نشدم اعصابت خورد باشد بهم میگفتی که امروز حوصله? تو یکی را ندارم من هم قبول میکردم دوست زیبایم.
و بدان دوستت دارم