از خواب که بیدار شدم حال خوشی داشتم. برخلافدیشبش که جز اعصاب خوردی هیچ حس دیگری سراغم را نگرفته بود، حالا سرحال و سر خوش بودم؛ آن هم تنها یک دلیل داشت. خواب بسیار شیرینی دیده بودم!
که شاید حتی بعد از دیدنشی فهمیدم چه قدر آرزویم است.
در خواب دیدم با حال نه چندان خوبی رفتم سمت دری که خانم گلزاری ایستاده بودند. همان اول متوجه نشدم خانم خواجه پیری هم کنارشان هستند و گرم صحبت کردن هستند. معمولا در چنین شرایطی اگر نزدیکشان بشوی آنقدر گرم گفتگو هستند که حتی متوجه حضورت هم نمی شوند اما این بار، درخوابم چیزی تغییر کرده بود( یقین دارم همین باعث شده حالم از تعریف نکردنی به سیر کردن در آسمان ها تبدیل بشود)
خانم ح. خ گفتگو را هر چه قدر هم جذاب بود خاتمه دادند و محکم تر از هر چه که فکر می کردم در آغوش کشیدنم. منتا آن موقع نمی دانستم این میزان سفتی هم وجود دارد و آن موقع با اینکه در خواب بودم شیرینی اش تا اعماق وجودم فرو رفت.
بعد هم وقتی دیدند حال خوشی ندارم با سرحالی پرسیدند:«لواشک نمی خوری؟!»
ناراحتم که در جوابشان گفتم نه؛ دارم فکر می کنم شاید آن موقع هم روزه بودم! اما آن موقع آن قدر حواسشان به من بود که باورم نمی شد ایشان خانم ح. خ هستند.
همان کسی که در صورت عادی تو باید حالشان را بپرسی تا بلکه گفتگویی آغاز شود. امااین بار، درخوابم همه چیز فرق می کرد.
پ. ن: کاش می توانستم بگویم حس آن بغل چه قدر در خواب هم برایم واقعی بود و البته شیرین تر از هر شیرینی ای اما افسوس که واقعا نتوانستم اهمیتش را همان طور که هست نشان بدهم.