ماهی

نظر

بسم‌الله الرحمن الرحیم

دیروز به قدری کلافه و ناراحت بودم که چیزی آرامم نمی‌کرد با هیچ شگردی نتوانسته بودم خانواده را راضی کنم تا جمعه تهران بمانیم و بعد از آن حرکت کنیم. 

پس از ساعت‌ها بحث وقتی دیدم به نتیجه‌ای نرسیدیم و همه خسته‌ایم، رفتیم سمت رخت‌خواب برای استراحت..

 

چند ساعتی که گذشت بیدار شدیم برای افطار. حسی بر اساس تجارب قبلی می‌گفت راضی خواهند شد. در حالی که بعد از یک خرما و کمی شیر بابا گفتن: ان‌شاءالله فردا حرکت می‌کنیم و جمعه بر می‌گردیم!! (یعنی حرکت روز پنج‌شنبه صبح تا جمعه، دقیقا یک روز قبل از شروع مدارس)

نزدیک بود منفجر بشم، قیافه‌ی عبوس و تلخی به خودم گرفتم و الا و بلا که من عین این یه هفته را خانه می‌مانم. از آن‌جایی هم که هیچ کس از فامیل‌ها تهران نیستن باید خودم تک و تنها خانه می‌ماندم.

خلاصه

پدرم پس از وقفه‌ای طولانی و با اصرارهای مداوم زهرا برنامه را از اول و آخر توضیح دادند. خیلی تلاش کردم بدون هیچ حرفی از سر عصبانیت آن دقایق طاقت‌فرسای را تحمل کنم تا هر چه زودتر بگذرند تا اینکه چیزی را شنیدم که به قطع راضی‌ام می‌کرد!

 

...

 

 

برنامه‌ی سفر به صورت کلی دو بخش بود.

چهار روز اولش را مادر برنامه‌ریزی می‌کرد و چهار روز آخر به عهده‌ی پدر بود.

بخش آخرش باعث شد هیچ جوره تهران نمانم و تمام سختی‌هایش را به جان بخرم.

اصلا گذشتن از هر چیز را جایز می‌دانستم و می‌دانم برای رفتن آنجا..

 

بنابرین روز قدس را با دل می‌روم و شعار می‌دهم اما به حایش با خانواده همراه می‌شوم فقط به ش

رط چهار روز آخر!