ماهی

نظر

 

هو الجامع

 سال گذشته خدا خیر را بر این دانست و اساس را این طور چید تا با حلما، همراه مدرسه? فائزون، راهی راهپیمایی روز قدس شویم.

از شب قبل‌ش با زهرا درگیر درست کردم پیکسل‌ها و پرچم‌های مقاومت بودیم.. ذوق درست کردن آنها از دیشب‌ش دل‌مان را زنده و پرشور نگه داشته بود.

دقیق به یاد ندارم برنامه‌ی رفت و برگشت را کِی و چطور چیدیم در نهایت ما را پدر رساند، اما به خاطر تفاهم برنامه‌ی خودشان با برنامه? فائزون دم آنجا ما را پیاده نکردند بلکه جایی متوقف شدیم که باید از زیرگذر می‌گذشتیم و خودمون مدرسه رو پیدا می‌کردیم. حقیقتاً شوک عجیبی بهم وارد شد چون انتظار این یکی را نداشتم اما راه دیگری نبود و باید اطاعت می‌کردیم.

رفتیم و فائزون را پیدا کردیم تجربه‌ی خوبی هم شد. 

به محض اینکه وارد شدیم قیافه‌های آشنا و غریبی را دیدیم که گاهی با سلام‌شان خوشحالمان می‌کرد و گاهی‌ هم با عجله از کنارمان می‌گذشتند و دیگری را صدا می‌زدند البته به روش گذشتگان، که داد باشد؛)

 

اولین چهره‌ی آشنا بعد از حلما خانم سری الحیدری عزیز و مهربان بود.

او روسری قهوه‌ای و عبای مشکی‌ای پوشیده بود که خیلی به‌شان می‌آمد با اینکه درگیر بودن بلند دشن و با آغوش گرم‌شون استقبال گرمی از ورود ما کردند.

بعد هم که مامان جوجه‌ها اومدن و ما را با بهار، دوست صمیمی‌شون(طوری که یادمه خودوشن می‌گفتن) آشنا کردند.

اولین چیزی که از ایشون بر قلبم حک شد لبخند بی‌انتها زیبایشان بود. تا عمق وجود فرو می‌رفت شیرینی آن!! 

روز قدس پارسال اولین روز آشنایی ما با ایشان بود. یکی از دلایل خاص بودن آن در خاطرم همین است.. یک طوری محبت ایشان بر دلم رسوخ کرده که دلتنگی‌شان را بیش از بقیه حس می‌کنم.

بعدها که مرا ندیدند احوالم را این طور جویا شده‌اند: حال دوست چشم سبزت چطور است؟

 

...

 

پارچه‌های سفید رنگِ کفن‌مانند را با سنجاق به کوله‌ها و چادرمان وصل کردیم. این شد نماد مشترک جمع نسبتا کوچکِ فائزونی‌ای که ما هم در آن حضور داشتیم.

کمی بعد اتوبوس آمد و ما سوار شدیم. قاعدتا ما سه تا، خواهرم، حلما و من کنار هم نشستیم.

اول چند عکس به یادماندی گرفتیم و همان موقع فرستادیم در گروه سه‌خنده تا بماند به یادگار 

مدت‌ها پروفایل گروه را هم به آن تغییر دادیم.

خلاصه

در اتوبوس اتفاقات زیادی افتاد که یکی از خاص‌ترین‌شان هم‌خوانی این آهنگ بود:

این غده با دست تو دست من ریشه‌کن می‌شود و..

وقتی رسیدیم حال و هوا و تجربه‌ها جوری بود که وصف‌شان بسیار سخت است. 

در همین حد در توان خود می‌بینم که بگویم یکی از ناب‌ترین و خاص‌ترین راهپیمایی‌های زندگی‌ام بود بدون شک(حالا نه که هزارتا راهپیمایی رفتیم و 40 سالمه)

چون به قدری هر شعارمان واقعی و از دل برمی‌خواست که لذت شیرینی آن را هیچ جای دیگر تجربه نکردم. با اینکه گلوی همه گرفته بود و بی‌حد و اندازه تشنه بودیم اما هر طور شده ادامه می‌دادیم.

به یاد دارم چند بار هم دل را به دریا زدیم و خواستیم خودمون پیش قدم بشیم برای شعار. دو سه بار کنار جمعی قرار گرفته بودیم که تحویل‌مون نمی‌گرفتن و همراهی نمی‌کردند. از آن طرف چندین بار هم پیش آمد که با شوق و صوتی بلند با ما همراه می‌شدند و حواب خیبر خیبر یا صهیون یا نصر من الله و فتح قریب ما را می‌دادند.

خلاصه به نظرم برای توصیف خود راهپیمایی و حال و هوای آن  به نوشته‌ی حلمیِ عزیز رجوع کنید بهتره..

در طول مسیر اتفاقات زیادی افتاد که همه?‌شان شیرین بود برای همین چشم‌پوشی از هر یک دشوار است اما طاقتم تمام شده و تصور آن دقایق در حالی که همین حالا می‌توانستم خاطره‌هایم را تجدید کنک دشوار است.

تصور اینکه یک سال از آن خاطرات گذشته باورنکردنی‌ست

امیدوارم هر چه خیر است بر ما بگذرد و در هر حال شاکر باشیم.

همون کسی که سال گذشته ما رو به صورت فیزیکی دور هم جمع کرد 

 باور دارم خدای جامع(جمع‌کننده) در این روز می‌تواند قلب‌های جمع سال گذشته‌ی ما را امسال هم کنار هم جمع کند 

ولو اگر جسم‌هایمان از هم فاصله داشته باشد..

 

پ.ن: نه تنها بد نوشتم بلکه به نکات مهم و اساسی‌ای هم اشاره نکردم اما همین یادآوری دلم را آرام می‌کند با اینکه از دستم برنمی‌آید به همه اشاره کنم.

نوشتن برای کسانی مثل من که خوب نمی‌نویسند سخت است اما حتما برای نویسندگان شیرینی‌اش بیس‌تر است..