سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماهی

نظر

امروز روز پنجم ماه رمضان بود. 

و حالا که از خانه? دوست عریزم حلما، به خانه برگشته ایم دلم هوای قلم و کاغذ کرده است؛ دوست دارم بنویسم. 

قرار ملاقاتمان ساعت سه بود. ازصبح برای آن لحظه بسیار مشتاق بودم اما همینطور که بیشتر به ظهر نزدیک می شدیم نگرانی ام بیشتر می شد. انگار هر چه بدر کار هایم را می کردم تمامی نداشتند بلکه هر چه می گذشت بهشان اضافه هم میشد! 

بالاخره ساعت نزدیک های سه شده بود که مادرم گفت باید صبر کنیم بابا بیاید خانه تا ایشان ما را برساند؛ انگار دنیا بر سرم خراب شد. هر طور شده مادر را راضی کردم تا خودش ما را ببرد و همینطور هم شد. بالاخره یک ربع به چهار رسیدیم دم در خانه شان. بگذریم که همان اول زنگ را هم اشتباه زدیم??

وقتی رفتیم بالا متوجه گذشت زمان نشدم 

از بس که با هم گفتیم و خندیدیم؛ هر چه قدر هم بخواهم آن لحظات را وصف بکنم سخت است! غش غش میخندیدیم 

آن هم در کنار عزیزانمان، یعنی بشقاب های گرامی، نارنجی، سبزو آبی

ماجرا از آنجا شروع شد که بعد از نماز مغرب که به سمت میز افطار که بسیار رنگارنگ بود راه افتادم حلما گفت:« رضوان بیا بشین. برای من زیر بشقاب نارنجی، برایتو سبز و برای زهرا آبی...»

همان موقع بود که حسابی ذوق کردم و خوشحال شدم

دیگه بعد از آن نمی توانستیم چیزی بخوریم، آنقدرخندیدیم که خودمان هم نمی دانستیم چه می گوییم. 

بعد از آن هم به فکر ساختن فیلمی ترسناک و مهیج افتادیم، بالباس هایی برعک و اجغ وجغ!

خیلی سعی کردیم تا ژولیده پولیده به نظر برسیم و تا حدودی به هدفمان هم رسیدیم. 

بیش از ده بار با گوشی حلما فیلم برداری کردیم و هر بار از قبلی بهتر می شد. و البته باید خرج این همه زحمت را هم می دادیم. گوشی حلما به طرز عجیبی که خپدش واقعاددر حیرت بود پر شد و فیلم نمی گرفت. برایخودش خیلی تازگی داشت 

اما برای من و زهرا جزو روزمرگی مان شده بود. 

در نتیجه خیلی از کارمان لذت بردم. درتمام لحظاتش خوش بودیم و میخنیدیدم. 

امشب یکی از به یادماندنی ترین شب های من خواهد بود و این خاطره را خیلی دوست خواهم داشت 

باز هم می گویم که خیلی خیلی خوش گذشت