بسماللهالرحمنالرحیم
روز اول بیشترش را در ماشین بودیم. از ساعت چهار و نیم راه افتادیم و در نهایت سه? بعد از ظهر رسیدیم به رکعت. آنجا دریاچهای نسبتا بزرگ بود. برای رسیدن به ویلای عموی مادرم که ما را دعوت کرده بودند باید با لندیگراف، همراه با ماشین میرفتیم آن طرف.
یکی از دلایلی که صبح رود راه افتاده بویدم این بود که رأس دو برسیم اما به خاطر اینکه چند دقیقه دیر رسیدیم ظرفیت پر شده بود و باید تا نیم ساعت منتظر میماندیم.
از همان جا اینترنت به طور کامل قطع شد. در حالی که ما ماء معین را ارسال نکرده بودیم. از عمپ هم که کویا شدبم گفتن باید جا به جا شود بلکه کمی وصل شوت در حالی که با زهرا تمام نیم ساعت را در حال بال و پایین رفتن از سراشیبی تند ماشینها بودیم.
نیامد
تا رأس ساعت دوزاده که آخرین محلت بود هم نیامد
حتی آن موقع آنتن هم به سختی وصل میشد
اگر هم میآمد شماره? پشتیبانی مدرسه را نداشتیم که برایش بفرستیم.
خلاصه، تقریبا ده ساعت انتظارس را کشیدیم و برایش کارها که نکردیم، اما در نهایت نیامد که نیامد.
از آن بگذریم تجربه? لندیگراف وقتی آمد و سوارس شدیم یکی از بهترین بخشهای سفرمان به ایذه و دهدز شد. (جایی که ما بودیم اسمش آبگنجشکان بود، در واقع بین دهدز و ایده. میزبانان یک بار میگفتن ایذه و یک بار هم دهدز. در نهایت متوجه شدیم آبگنجشکان اسم حقیقتی محل سکونت آنها بود.)
باد تندی میآمد اما دیدن مناظر از روی عرشه? لندیگراف -در ادامه به آن کشتی میگویم- بسیار دلنشین بود. کوههای پوشیده از درخت و آب دریاچه در کنار هم منظره? زیبایی را رقم زده بود. هر چقدر آن را میدیدم ازش سیر نمیشدیم.
هر لحظه از مناطقِ به مراتب زیباتری دیدن میکردیم که نشانی از عظمت خدا در آفرینش بودند. واقعاً هر کدام چه از ریزترینشان که گلهای بنفش و ریزی بودند که از بین سنگها بیرون زده بودند و چه کوههای بزرگ همه دیدنی و در جایگاه خود خاص بودند.
از ذیدن تکتکشان لذت میبردیم.. در این بین چند عکس از خواهرم میکرفتم و انتظار داشتم او هم زیبا بگیرد اما واقعاً نمیگرفت. البته تلاشش را میکرد.
شب که شد وقتی خوابمان نمیبرد تصمیم گرفتیم عکسها را ببینیم. آن موقع بود که به اوج فاجعه پی بردم. البته کلمه? مناسبتری هم هست اما برای این از کلمه? فاجعه استفاده کردم چون به معنای واقعی برای هر یک چند دقیقه پشت سر هم فقط میخندیدم. نمیدانستیم چطور خودمان و صدایمان را کنترل کنیم تا بقیه بیدار نشوند اما واقعا نمیشد نخندید. زوایایی از من توسط گوشیهای متفاوت شکار شده بود مه تمیدانستم حتی میشود این طور هم بود!! به قدری تعجب میکردم و میخندیدم که خدا میداند.