ماهی

نظر

به اسم خالق دریاها

زهرا و مادر بزرگم با نگارنی نگاهم کردند و داد زدند بدو، پدربزرگم هم آمدند جلو تا دستم را بگیرند.

 دویدم تا بهش برسم، انتهای کشتی بیش‌تر فاصله می‌گرفت و من هم سرعتم را بیشتر کردم تا به آن برسم. وقتی جایی رسیدم که حس کردم با پریدن زنده می‌مانم، پریدم..

خوشحال بودم از اینکه بالاخره بر روی آن بودم اما این احیای با دوام نبود چون به محض اینکه سرم رو بالا آوردم دیدم مامان هنوز روی زمین خاکی هستند و به ما که روی کشی هستیم با چشمانی نگران نگاه می‌کنند. همان لحظه کشتی علی‌رغم جهت‌اش به سمت عقب برگشت و مادر سوار شد.

دلهره‌ی اتفاقی که کمی پیش برای ماشین افتاده بود به همه را ناراحت و کمی عصانی کرده بود.

برای همین با قیافه‌هایی گرفته یک گوشه ایستادیم.

من ایستادم دقیقا سر کشتی 

اگر یک قدم برمی‌داشتم مستقیم می‌افتادم توی آب 

از اینکه جلویم چیزی نبود خوشحال بودم و لذت می‌بردیم.

این کشی یک‌نوع لندی‌گراف بود که برای رسیدن به آن عجله کرده بودیم‌. عمو می‌گفتن چهار ماشین رو سوار می‌کند. ما از بالا که ماشین‌ها را دیدیم 3تا بودند و با ما می‌شد چهارتا 

با این حال که به موقع آمده بود اطرافیان هزار باز گفتند دیر کردیم و دیر شده و گاز بده و...

کمی که مانده بود پدرم دنده عقب گرفتن تا دور بزنن چون باید ماشین رو برعکس سوار ماشین می‌کردیم، یهو صدای وحشتناکی اومد از زیر ماشین و گیر کردیم. همه سریع پیدا شدن تا ماشین سبک بشه. خدا رو شکر با گاز محکمی دوباره حرکت کردند اما وقتی جلوتر رفتند سنگ به شدت بزرگی از زیر ماشین نمایان شد.

نه تنها من اولین نفری بودم مه دیدم‌ش بلکه با دیدن زیر ماشین تنها کسی بودم که به عمق ماجرا پی برده.

برای همین بقیه به زودی فراموش کردن اما من به سختی می‌توانستم از ذهنم‌ دورش کنم که البته باز هم بر می‌گشت.

با این همه عجله هم به جایی نرسیدیم چون ناخدا گفت ماشین‌ها جا نمی‌شوند و هیچ تعهدی نمی‌مند که به سلامت برسیم.

برای همین عمو گفتند شما(من و خواهر و مادرم با پدربزرگ و مادربزرگم) سوار همین لندی‌گراف بشویم اما آنها از مسیر دوم بروند آن طرف تا به وسیله? یک لندی‌گراف دیگر بیاید محل قرار

ما هم به این خاطر که تجربه? اول‌مان بود به عمو اعتماد کردیم؛ با اینکه خودشان هم نمی‌دانستند چه چیزی انتظار ما را می‌کشد اما این برنامه را عملی کردیم.

با توجه به آنچه خاطرم بود 

و 

به نظر معمول می‌رسید جهت باید به سمت راست می‌بود نه چپ اما خب این کشتی رفت سمت چپ 

 

کمی بعد که همین طور به جهت اشتباه ادامه می‌داد رسیدیم به خشکی‌ای که اصلا انتظارش را نمی‌کشیدیم 

گروهی پرجمعیت پریدند روی آن

باز همان فرد، اما این بار خیلی حدی‌تر به همه می‌گفت ما تضمین نمی‌کنیم شما را سالم برسانیم.

حالا 

لندی گراف به شدت سنگین شده بود و در آب بیشتر فرو رفته بود

همین موضوع دلهره‌ب ما را بیشتر کرد

اما جایی امیدمان برای زنده ماندن بسیار کم‌تر شد که متوجه شدیم تا نیمه‌ی لندی گراف آب بالا آمده.

هر لحظه برایمان بسیار ژولانی‌تر می‌گذشت کناری.هایمان که بد تیکه می‌انداختند و به خاطر حجاب مورد تمسخرشان قرار گرفته بویدم و فشار نگرانی برای غرق شدن دو دلیلی بود که می‌شد با کلنجار رفتن کمی از خود دورشان کرد

امابه این خاطر که نمی‌شد تند رفت چون باد شدت گرفته بود و ما بر خلاف جهت موج حرکت می‌کردیم را هیچ جوره نمی‌توانستیم تغییر بدهیم.

مادرم بیش از بقیه چهره‌شان ناراحتم می‌کرد چون نگرانی و ناامیدی در آن موج می‌زد. 

مردی هم ابتدای سفر ما به ایذه گفته بود که چند هفته پیش کشتی‌ای چپ کرده و نوجوانی پس از یک هفته از زیر آب‌ها در آمده.

این‌ها عواملی بودند که شک نداشتم فقط در ذهن من رفت و آمد نمی‌کنند بلکه دل دیگران را هم آشوب کردند.

میان تمام این نگرانی‌ها تنها چیزی که آرامم می‌کرد آیت‌الکرسی بود، مدام زیر لب تکرار می‌کردم و تلاش می‌کردم خدا را جوری بخوانم که متوجه شود توکل‌مان فقط به اوست.

بلکه نجات‌مان دهد و سالم برسیم. در یکی از این آیت‌الکرسی‌ها که با اضطراب بیشتری زیر لب زمزمه می‌کردم وقتی به کلمه? وثقی رسیدم مکث کوتاهی کردم و تصمیم گرفتم همین کلمه را بارها بازگو کنم تا باور قلبی‌ام شود خدا از حال ما باخبر است و نجات‌مان می‌دهد. 

(واثق همان اطمینان محکم است. اگر درست به یاد داشته باشم در آیت‌الکرسی به این نکته اشاره شده که اگر به طناب مطمئن خدا چنگ بزنید کامیاب می‌شید.

من هم به این خاطر که فکر می‌کردم با تکرار این کلمه می‌شود اطمینان حاصل کرد که خداوند پناهی امن و واثق است مدام زمزمه‌اش می‌کردم.)

 

وثقی‌?.. وثقی?.. وثقی?.. وث..

یک لحظه جایی را ندیدم، از شدت شوکی که بهم وارد شده بود نتوانستم کاری کنم. موجی که سراپا خیسم کرده بود مرا به خود آورده و به نجوای وثقی?‌ام پایان داده بود.

حالا نه تنها من که زودتر و بیش‌تر از بقیه خیس شده بودم می‌لرزیدم بلکه همگی خود را بیشتر می‌پیچاندند تا گرم‌شان شود. هم‌سفران کرامی هم با هر موج که ما را بیش از پیش خیس می‌کرد قهقه‌ای سر می‌دادند تا اعتراض‌شان را برای حضور ما اعلام کنند.

این موج‌ها تمامی نداشت، به خاطر سنگینی کشتی و موج‌هایی که خلاف ما بودند مدام با موجی عجیم روبهرو می‌شدیم.

مدتی نگذشته بود که تمام لباس‌هایمان خیس شده بود و باد ناشیانه باعث سرمای بیشترمان می‌شد

نگران بودم سرما بخوریم و نشود به ادامه‌ی سفر ادامه بدهیم‌

اما کاش مشکلات همین‌جا تمام می‌شد

با هر کدام از آن‌ها که هم بر تعداد و هم بر حجم‌شان افزوده بده بود کشتی پر آب‌تر می‌شد و پایین‌تر می‌رفت.

کمی بعد که جهت‌مان تغییر کرد دیگر خلاف آب نبودیم، این بار، باد از کنار، بر کشتی فشار می‌آورد.

گاهی حس می‌کردم حالا دیگر آخر کار است و به قطع کشتی چپ می‌کند.

شکر خدا این اتفاق نیوفتاد 

اما همچنان خیس می‌شدیم. در نهایت به مرحله‌ای رسیدیم که از ما آب چکه می‌کرد و نمی‌شد کاری کرد.

 سرمای باد و شدت آن کار را خیلی خیلی دشوارتر کرده بود. دیگر طاقت نداشتم جلوی همه بایستم تا دیگران کم‌تر خیس شوند برای همین پدربزرگ آمدند جلوی همه ایستاند و تا آخر همین بود.

 

نمی‌شد هم کاری کرد چون تمام کشتی پر شده بود از آدم و ما که جلو بودیم جایی نداشتیم 

فقط توانستیم از سمت چپ برویم سمت راست آن.

مقدار آبی که به‌مان برخورد می‌کرد کاهش یافت اما سرما بد می‌لرزاندمان. هیچ کدام اینها آن قدر سخت نبود که دیدن چهره‌ی نگران مادر ناراحتم می‌کرد.

هر لحظه می‌گفتن کی می‌رسیم، تلاش می‌کردم با تعریف کردن خاطرات و آنچه به یاد می‌آوردم خوشحال‌شان کنم اما نشد.

بهشان می‌گفتم کلاس ریاضی برای ما این طور است، الآن چون سختی بر ما وارد شده دیر می‌گذرد.

در حالی که دیروز همین مسیر را یک ربعه طی کرده بودیم اما به خاطر تغییر مسیر این لندی‌گراف یک ساعت کامل بر روی آب بودیم.

.

 

بالاخره رکعت(مقصد) نمایان شد. از آن‌جایی که قرار شده بود وقتی رسیدیم با قایق برویم سمت تنگه (یعنی در واقع تمام این مسیر را برمی‌گشتیم) آن هم با همین لباس‌ها، همگی در کشتی تا نرسیده بودیم توافق کردیم نرویم (با اینکه هماهنگ شده بود و قایق منتظرمان بود)

وقتی رسیدیم پدرم، برادرم و عمو، میزبان ما، همچنان نرسیده بودند.

برای همین ایستاده منتظر ماندیم، خیس خیس

چون آنجا هم باد بود و خاکِ خشک

برای همین اگر جایی را پیدا نمی‌کردیم یک تکه گل می‌شدیم که راه می‌رفتند.

جایی نبود برای نشستن. کنار یک وانت ایستاده بودیم یک آقایی هم از کنارش می‌گذشتند

مادر ازش پرسید:«این وانت برای شماست؟» گفت:« نه، اما بشینین. اگر کسی اومد بگین آقا فرهاد اجازه داد.» ما کمی تردید کردیم، وقتی شک ما را دید برگشت و خودش در پشت وانت را باز کرد.

کمی بعد هم پدرم سوار بر ماشین آمدند.

دیگر درگیر تعویض لباس در ماشین‌ شدیم.

 

تمام این‌ها را نوشتم تا بگویم تجربه? بسیار خوبی بود. پس از این اتفاقات به یک سری مطالب باور قلبی پیدا کردم. همان‌هایی را که می‌شنیدم و با خودم تکرارشان می‌کردم تازه حالا می‌فهمیدم‌ مفهومشان چیست.

برای مثال وقتی در مسیر آیت‌الکرسی می‌خواندم از شدت اضطرار فراموشش می‌کردم و ناخودآگاه این عبارت بر لبم جاری می‌شد:

الله ولی الذین آمنو

با قبل و بعدش کاری نداشتم.

دست خودم نبود، می‌گفتم خدایا ما به تو ایمان داریم، خودت گفتی ولی و سرپرست کسانی که ایمان آورده‌اند هستی خواهش می‌کنم نجات‌مون بده‌ 

و همون موقع بود که پشیمون شدم از حرف نادرستی که زدم.

چون حس می‌کردم ما مومن حقیقی نیستیم.

 

تازه متوجه شده بودم اگر کسی در سختی ایمانش را نگه دارد مومن واقعی‌ است. 

و فهمیدم ما اگر هم ایمانی دارین بیشتر به حرف است. اگر در مواقع اضطرار یاد خدا کنیم مومن هستیم.

شاید اشتباه می‌کنم شاید هم نه

یکی از بزرگ‌ترین سوالاتم همین ایمان و مومن هست که چطور می‌شن بهش رسید و هنوز به نتیجه‌ای نرسیدم برای همین نمی‌دونم درست می‌گم یا نه

اما شاید شاعری که می‌گه خوشا آنان که دائم در نمازند منظورش یاد کردن از خداست و همانی که خودوشن رو هر لحظه در محضر خدا می‌دونن. برای همینه که اعمال‌شون رو با تصور اینکه خدای بینا می‌بینتشون انجام می‌دن.

البته این که ما خواندن خدا رو با اضطرار، در دریا تجربه کردیم به این معنی نیست که همیشه همین کار رو می‌کنیم.

خدا در قرآن می‌فرماید:

سوره لقمان

وَ إِذَا غَشِیَهُمْ مَوْجٌ کَالظُّلَلِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ فَمِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مَا یَجْحَدُ بِآیَاتِنَا إِلَّا کُلُّ خَتَّارٍ کَفُورٍ(32)

 وقتى امواج دریا مانند ابرهایى تیره‌وتار محاصره‌شان کند، خدا را از تهِ دل صدا مى‌زنند؛ اما وقتى خدا با رساندنشان به ساحل نجاتشان دهد، فقط عد? کمى از آن‌ها به همان حالِ

خوشِ توحیدى باقى مى‌مانند! البته آیه‌هایمان را جز هر عهدشکن نمک‌نشناسى انکار نمى‌کند.