ماهی

نظر

صبح که بیدار شدیم طول کشید تا راضی‌شان کنیم نمی‌خواهیم صبحانه را پیش آنها باشیم‌ نمی‌توانستیم راضی‌شان کنیم چون روزه بودند معذب هستیم.

پس از تلاش‌های فراوان راه افتادیم سمت پردیس سلمان برای صبحانه. شب قبل یکی از طراحان آنجا که پسرعموی مادرم هستند آنجا را معرفی کردند.

جای خوبی بود، حقیقتاً غذاهایی رو اونجا خوردیم که توی خونه? اقوام هم در شوشتر و اهواز گیرمون می‌اومد کیفیت‌ش خوب بود اما به پای اونا نمی‌رسه و اینکه کنار خانواده بودن یه چیز دیگه‌ست.

برای همین نواقص‌ش بیشتر به چشمم اومد و اینکه مدام آهنگ پخش می‌شد رفته بود بری مخم.

بعد از اون راه افتادیم سمت آبشارا(سازه‌های آبی شوشتر که بسیار معروف است. آن را به نخستین سازه? آبی دنیا می‌شناسند)

اونجا مدت‌ زمان کمی بودیم اما به قدری زیبا بود که همون اندازه‌ش هم لذت بخش بود

یکی از خوبی‌های اونجا این بود که 12 اثر شوشتر که در یونسکو ثبت شده بود رو نوشته بود، جز سازه‌های آبی هیچ کدوم رو نمی‌دونستم.

با اینکه زیبا بود اما به قدری شدت گرمای آفتاب زیاد بود سریع برگشتیم.

چون برادرم خونه? عموی مادرم خواب بود مادرم اصرار داشتن برگردیم. در راه رفتیم مغازه? یکی دیگر از عموهای مادرم.

پس از استراحت کوتاهی رفتیم خونه? دخترعموی مادرم و بعد هم یک عموی دیگر.

ماشاءالله روز شلوغی بود و هر لحظه در رفت و آمد بودیم.

وقتی هم که عید دیدنی‌ها تمام شد دوباره برگشتیم جایی که ساکن بودیم و بعد از استراحت کوتاهی راه افتادیم سمت اهواز.

در راه هم رفتیم قبرستان تا برای مادر و پدر مادربزرگ و پدربزرگم فاتحه بخونیم.

در راه هم پدربزرگم در عین ناباوری مادربزرگم رو غافل‌گیر کردن و بهشون گفتن بخش دوم سفر همراه ما میان.

پدربزرگم هم ابتدای سفر در ماشین که نشستند گفتند از اینجا به بعد فرمانده? ما آقا احسانه(پدر ما)

موقع اذان رسیدیم اهواز

برای اینکه فطریه? ما به گزدن افرادی که دعوت‌مان کرده بودند نیوفتد نماز را در مسجدی خواندیم و بعد رفتیم خانه?‌شان. البته متوجه شدیم اگر کسی روزه نباشد این اتفاق نمی‌افتد و مشکلی ندارد که افطار عید فطر را برویم و همان جا نماز بخوانیم.

آنها دو دختر نوجوان داشتند‌. یکی هم‌سن ما یعنی کلاس هشتم. فقط با این تفاوت که اکر ما متولد بهمن‌ هستم او آبان بود.

و دیگری تازه سر کار می‌رفت‌.

کمی با آن‌ها صحبت کردیم. مدتی بعد پدربزرگم باید می‌رفتن فرودگاه تا کلید خونه‌وشن رو بدن به هر میافری که پیدا می‌کنن می‌رن تهران تا برسونن‌ش به دایی‌ایم که تهرانن(گیج‌کننده شد)

به محض اینکه به اولی گفتیم قبول کرد.

سریع برگشتیم خونه? میزبان و پس از صرف چایی‌ای مختصر رفتیم خونه? خاله? مادرم‌.

با اینکه شاید هشت یا نهمین جایی بود که به عنوان مقصد، قصد کرده بودیم و رسیده بودیم اما تازه حس کردیم رسیدیم.

چون اولین حایی بود که دعوت‌مون نکرده بودن به عنوان عیددیدنی

و همیشه احساس تعلق داشتیم به آنجا

انگار خانه? دوم‌مان در اهواز بود.

اون شب هم وقتی رسیدیم با موجی از محبت و دل‌گرمی روبه‌رو شدیم که تمامی نداشت.

رفتم خونه? همسایه‌ای که یک بار هم مرا ندیده بود، به قدری گرم و خوب برخورد کرد که باور نمی‌کردم من را نمی‌شناسد.

نصف شب هم دخترخاله? مادرم اومدن، همه رو با اینکه خواب بودن بیدار می‌کردن و می‌گفتن نخوابید نمی‌ذارم بخوبید باید بیاید وایی بخورید. اولین بار بود با چنین نوعی مواجه می‌شدم. همه جا برعکس بودن و چراغ‌ها رو خاموش می‌کردند که بخوابیم.