جز دیدن علیسان اتفاق خاص دیگهای نیوفتاد. صبح که بیدار شدیم و صبحانه خوردیم. چون دیده بودن خوابیم برای سفره? اصلی بیدارمون نکردن برای همین من و خواهرم به تنهایی صبحانه خوردیم. به محض اینکه تمام شد تلاش کردیم تکالیفمان را تکمیل کنیم. میان آنها بسیار خسته شدم برای همین رفتم توی حیاط تا با خواهر دیگرم در یکی از روستاهای قزوین صحبت کنم. خدا رو شکر خیلی خوش گذشت و خوب بود. بعدش هم که دخترخاله? دوم مادرم اومدن با پسر گلشون که از تولدوشن ندیده بودمش. وای واقعا یه طوری خوشگل بود که قابل وصف نیست. لپهاش بینظیر بود. اینقدر نرم بود که یه دست میزدیم میرفت تو.
بعدش هم که رفتیم خونه? اون یکی خاله? مادرم. بنده? خدا تنهان با دخترشون که به تازگی همسرش فوت کرده.
کمی بعد دایی عزیزم هم آمدند. در این میان سر به سر همکلاسیهایم گذاشتم چون هم خیلی وقت بود باهاشون حرف نزده بودم هم دلتنگشون بودم.
خیلی بهشون شوک وارد شد و باور کردن. اصلا فکر نمیکردم اینقدر جدی باور کنن. همین موضوع باعث شد حدود یک ساعت بهشون بخندم. اونا همش تعجب میکردن و منم بهشون میخندیدم.
(شوخی این بود که اسم یکی از پسرِ پسرخالههای مادرم اسمش محمدامین بود خواهرم به شکخی گفت زیاد بگو اسمش ورد زبونت بشه. منم دیدم ایده? خوبیه برای وشخی کردن و فرصت رو غنیمت شماردم و بهشون گفتم محمدامین رو دیدم. نگفتم فدایی، گفتم محمدامین.
فقط به جای فدایی، مذهب جعفری! محمدامینها همه از نوع محمدامین هستن دیگه..)
در ادامه دایی مادرم دعوتمون کردن به پارکی که اسمش رو هم نگفتن نمیدونم قراره چه اتفاقاتی بیوفته. اما برنامه? کلی همینه.