همین چند روز پیش بود که سفره? شام را از قصد جلوی تلوزیون پهن کرده بودیم تا وضعیت سفید را ببینیم. قسمتهای اولش بود. مادر با حال عجیبی که کمی نارضایتی چاشنی آن شده بود گفتند: «فکر کنید ما اینطور در شهریار جمع بشویم، چقدر غیر قابل تحمل!»
ترجیح دادم چیزی نگویم اما آن موقع حتی یک درصد احتمال نمیدادم چنین اتفاقی بیوفتد. طوری که ذرهای بهش فکر نرکدم و از بس مطئن بودم این اتفاق نخواهد افتاد رهایش کردم.
اما.. حالا که به خود آمدهام میبینم دورواطراف مرا بیش از سیوسه انسان در باغی نسبتاً کوچکتر از خونه? مادربزرگه در برگرفتهاند.
هر لحظه بهمان خبر میدهد کسی به ما اضافه خواهد شد و از طرفی انسانهایی که هشت سال دفاع مقدس را گذراندهاند راحت نیستند. بنابرین حاضر نیستند تحمل کنند جایی جز خانه?شان را.
با اینکه دخترانشان که حالا چند برابر من سن دارند گریه میکنند و به پای.شان میافتند تا بیایند بلکه به زندگی ادامه بدهند، قبول نمیکنند و میگویند خونه حس خوبی دارند.
پس میروند.
خلاصه.. اینجا هر لحظه در کموزیاد شدن افراد است و ما نمیفهمیم چطور میگذرانیم.
از بیکاری پشت سر هم بازیهای فکری را برای گذراندن وقت انجام میدهیم، طوری که آنها را حفظ شدهایم. نیکیماک، چشمک و بازی مرغی کودکانهای را آنچنان از بریم که همهمان در هر لحظه میبریم.
امشب شاید بیش از شش دور در عرض نیم ساعت فوتبال دستی بازی کردیم.
یک بار با یاسمن بودم، دختر عمهام
و یک بار با پسری به اسم بنیامین که فهمیدیم علیرغم ظاهر بسیار آرامش گوشهای به دور از چشم پدرومادرش در حال نوشتن وصیتنامه بوده!! در نهمین سال زندگیاش