سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماهی

نظر

دوست دارم گریه کنم اما اشک هایم سرازیر نمی شوند. 

نمی دانم چرا اما حس می کنم تصمیم گرفته اند با صاحبشان لج کنند! 

چرا نمی گذارند خالی بشوم؟ چند روزیست نمی دانم چم شده است فقط میدانم یک چیزی تغییر کرده؛ حس می کنم دیگر خودم نیستم. 

حال غریبیست؛ دردناک و غیر قابل تحمل.

هر بار که تلاشم را می کنم بلکه این بار بتوانم خودم را آرام تر کنم، بهیاد حرف خانم خوجه پیری می افتم که می گویند:«فَابْکِ لِلْحُسَیْنِ»

خب من هم برای درد فراق ناراحتم دیگر؛ پس چرا آن اشک ها همچنان تصمیم ندارند کمی همراهی ام کنند؟! 

از طرفی دیگر هم نمی خواهند به من کمک بکنند. 

ما به پایان سال رسیده ایم؛ امسال هم تمام شد. 

عجبببب! خیلی عجیب است. انگار همین دیروز بود که با ذوق و شوق برای فردایم آماده میشدم تا دوستانم را بعد از تعطیلات تابستانی ببینم. 

انگار همین دیروز بود که خانم گلزاری را برای اولین بار دیدیم، همین دیروزی که هنوز هیچ کدامشان را نمی شناختیم؛ تمام لحظات اول سال به وضوع از جلوی چشمانم می گذرند. همان اول سالی که خانم خواجه پیری برای احوال پرسی با هشتم ها از در ورودی بیرون آمد و چادر ایرانی زیبایش را دور خودش پیچانده بود؛ همان موقع هم عاشقش بودم. 

نه تنها آن موقع که از سال گذشته می دانستم کسی در این مدرسه هست که چشمانش سبز هست. اماءن موقع نمی دانستم که قرار هست همه چیزش خارق العاده باشد نه فقط چشمانش که باعث میشوند از شدت زیبایی سرم را پایین بی اندازم. 

همان اول سالی که تمام همّ و غمم درس و مشق بود و نگران دروس سنگین متوسطه بودم که «واااای خدا؛ تازه مقطعمان عوض شده» یا «قرار است از فشار روز های طاقت فرسایی را بگذارانیم» درست است؛ نمی توانم بگویم این طور نگذشت اما نمی توانم بگویم حالا هم تمام حواسم بر درس و مشق است. درواقع بهتر است بگویم حالا دیگر ذره ای هم به آنها اهمیت نمی دهم. 

حالا به یک نفر و یک موضوع بیشتر از چیزی که اول سال انتظارش را داشتم فکر می کنم. 

امکان نداشت حتی یک لحظه هم فکر کنم امسال این طور میگذرد. تنهابه فکر یک نفر و با کلی پشیمانی. (نمی توانم بگویم تمام لحظات بر همین منوال گذشت اما به جرعت می توانم در مرود اکثر مواقع آن همچین تضمینی را بهتان بدهم)

حتی فکر نمی کردم مهرهشتممان معلمانی آسمانی دارند. 

معلمانی که همه و همه عشق هستند و مهربانی همچون نقل و نبات ازشان می بارد. 

حتی فکرش را نمی کردم که قرار است دور همی هایی داشته باشیم که اساس زندگیم را از این رو به آن رو بکنند. همانهایی که موضوع هایشان با تولد فانوس به هم پیوند خورد تا رسیدیم به اجتماع قلوب، همانی که واژه اش در قرآن به نام امت واحده آمده است. 

همانی که ماجرا ها دارد و اگر بخواهم بیشتر در موردشان حرف بزنم، صبح تا شبی، نه؛ بلکه چند روزی طول بکشد.تازه فقط به خاطر همان دو ساعتی که وقت داشتیم نه اصل ماجرایی که آقای چیت چیان، معلم گرامی تمام مهمان های عزیزمان که از ته قلب عاشقشان هستم، فرمودندچند سالی برای تعقل به این سه سوال طول خواهد کشید... 

دیگر نمی دانم راجع به سرگذشتمان در این مدرسه ی آسمانی چه باید بگویم؛ در این سال رویایی... 

من عاشق مدرسه ام هستم،عاشق مهر هشتمم هستم، من عاشق معلمانم هستم که همچون مادر و خاله هوایم را دارند؛ عاشق خواهر هایی هستم که در هر شرایطی من را دوست دارند، من عاشق مدیرمان هستم، عاشق مهمان هایمان که افرادی بزرگ و فوق العاده اند. 

عاشق بابای مهربانم، حضرت خورشید خورشید ها هستم که بدجوووور دلتنگ حرمش هستم. 

بدجورررر دلتنگ تشکر از او. تشکر یکه نمی دانم چه طور باید کمی هم که شده لطفشان را جبران کنم. 

لطفشان برای پذیرفتن من در مدرسه? مهر هشتم (ع)

برای بزرگ شدن و کودکی کردن برای خود خودشان. 

همان کسی که مدرسه? مان از آن اوست و هر چه که یادمیگیریم، ازطرف او. 

از همین حالا، ازهمین جایی که هستم و کیلومتر ها تا مشهد مقدسش فاصله دارم بداند که عااااشقش هستم، عاشق پدر مهربانی، حضرت علی بن موسی رضا المرتضی