امروز روز ویژه ای بود البته من فقط از یک زاویه به آن می گویم ویژه
چهارشنبه ها همیشه سخت هستند. نه که استثنایی داشته باشند، تک تک چهارشنبه ها طاقت فرسا هستند، بدون شک!
اما نمی شود نگویم چرا هر وقت به آن لحظات خاص در امروز که فکر می کنم لبخند پت و پهنی بر صورتم نمایان می شود.
امروز صبح با اشتیاق بچه ها و امید کلاس نگارش شروع شد؛ و به خیریت گذشت. تازهاتفاق هیجان انگیزی هم افتاد. رفته بودم سر میزم تا با ذوق و شوق خوشحالی که خانم رحیمی پور ازم تعریف کرده بودند، نقدرمنتقد کوچک را در کیفم بگذارم که صدای خانم رحیمی پور را شنیدم:«بی عشقم» خیلی خوشحال شدم منظورشان با حلما بود. نشانمی داد خانم عاااشق حلماست.
حلما و همه ی یازده نفرمان هم همین فکر را می کردیم تا اینکه بعد از ریاضی، حلمااز این رو به آن رو شد.
به ظرز عجیب و غریبی با علاقه خانم نسبت به خودش مقاومت می کرد و من واقعا در بهت و تعجب مانده بودم که دختر آخر یکهو چه شدد؟!
اما از آنجا بود که بحث جذابمان با رزا و حلما آغاز شد.
در بحث، خیلیچیز ها گفتیم و در میان گفتگویمان خیلی از معلم ها با تعجب نگاهمان می کردند که به وضوح در چشمانشان « چشون شده اینا؟» را می خواندم؛ خیلی جالب بود??
اما من پیشنهادی دادم که حتی فکرش را نمی کردم قرار است به نحوی انجام بشود.
قرار بر این شد که حلما به خانم خواجه پیری و من به خانم رحیمی پور بگویم طرف مقابل فکر می کنه شما من رو بیشتر از طرف مقابل دوست دارید! ( می دانم عجیب است اما چند بار بخوانید متوجه می شوید) من همان اول کمی مخالفت کردم. چون که هفته پیش خودم چنین کاری کرده بودم؛ اما حالا فرق داشت.
آخر از همه تصمیم را بر نقشه ی الف گذاشتیم. هنگام گفتگویمان خانم خواجه پیری از دفتر چنان نگاهی بهمان انداختند که واقعا حس کردم از بیخ و بن غش خواهر کرد، خییلی وحشتناک بود.
به معنا واقعی فروپاشی کردم.
اما به نتیجه اش می ارزید.
من کاری ندارم خانم در جواب حرف حلما به خانم چه گفتند اما بعدش را نمی توانم وصف کنم، ازبس که شیرین بود.
بگذارید از اول و با نکات ریز تعریف کنم( در طول این مدت لبخندی مداوم بر روی لبم نقش بسته است)
رزا و حلما می گویند در جواب این حرف حلما که:« رضوان فکر می کنه شما من رو بیشتر از رضوان دوست دارید» گفتند اگر اینجا بود یه چک می زدمش??خودم باهاش حرف میزنم
شاید خانم به معنای واقعی کلمه با من حرف نزدند(یا زبانشان صحبت نکردند) اما چشمانشان هزاران حرف را رد و بدل کرد.
نمی دانم قیافه ام آن موقع چه طور شده بود
اما بیشتر از هر موقعی باور کردم خانم دوستم دارند!
باور کنید باورم نمی شد ????
بعد از گفتگوی کوتاه اما مهم سه نفرشان خانم می خواست پیدایم کند، اینرا از رفتارشان متوجه شدم؛ میدیدم که چشمان خانم به دنبال من می گردند. داخل کلاس هر کاری میکردم تا خودم را کنترل کنم و از خوشحالی و هیجان که با تمام جان منتظر پاسخ حرف بچه ها بود چه خواهد شد نابود میشدم که خانم وارد کلاس شدند?? ممکن است برای بچه ها عجیب نبوده باشد که چه طور خانم از اول در دفتر مانده بودند و بیرون نمی آمدند اما من میفهمیدم چرا در کلاس هستند
چون نگاهم میکردند و در نگاهشان، نگاه چهارشنبه هفته پیش با شکایتی بیشتر نمایان بود.
واقعااا نمی دانم باید چه طور وصفش کنم. اما من از نگاهشان فرار می کردم و خانم به دنبالم بودند
من مخالفتشان را که *«اشتباه فکر میکنی»* را خیییلی دقیق در چشمان سبز زیبایشان ببینم. بهصورتی کاملا واضح با من حرف زدند!
هیچ کس نمی تواند بگوید خانم سر قولشان نماندند و با من حرف نزدند
زیبا تر از هر کلامی، هرگفتگویی، شیرین تر از هر خاطره ای بهم فهماندند دوستت دارم
اما با زبان خودشان؛ با همان زبانی که عاشقش هستم...