سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماهی

نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

13 آبان 

روز سختی بود، ذهنم به هر جایی که توان داشت فکر کرد اما اصلی‌ترین ماجرایی که درگیرش شد زمان بود! 

تصور این که روزی خواهد رسید که کسی امروز را بهمان تبریک نمی‌گوید سخت است، روزی که در کنار عزیزانم سپری نخواهد شد و دغدغه‌های بچه‌گانه را نخواهم داشت افتضاح است. تصور روزی که معلم‌هایم کنارم نیستند نابودم می‌کند.

برای همین برای جند لحظه تصمیم گرفتم تا قبل از انفجار از شدت نگرانی دیگر بهش فکر نکنم بلکه کمی آرام بگیرم. حدس می‌زنم اگر این موضوع را با کسی درمیان بگذارم حتما جوابش یک چیز خواهد بود و آن چیزی نیست جز اینکه از حال لذت ببر و نگران آینده نباش

اما...

انگار نه تنها حالا بلکه من از بچگی در این کار مهارت خاصی نداشتم.

از همان اول همین بودم.

مدام به بعد فکر می‌کردم و حال راضی‌ام نمی‌کرد. با اینکه حافظه خوبی از گذشته ندارم اما به خوبی یادم می‌آید هر موقع خاله عزیزم از قزوین می‌اومدن تهران همون موقع که می‌دیدمشون می‌گفتم خاله می‌شه نرید؟ می‌شه بیشتر بمونید؟ چند ساعت دیگه می‌رید؟

و.. همه جوابشان یک چیز بود.

انگار تک به تک قصد تخریبم‌ را داشتند، می‌گفتند بچه‌جان آن لحظه را ول کن.

حالا که خاله‌ت اینجاست را بچسب و قدر همین لحظه را بدان، بازی کن!

اما انگار که یکی از گوش‌هایم در و دیگری دروازه باشد حرف شنوی نداشتم و می‌نشستم یک جا و به جای خوش گذرانی و ثبت خاطرات به یادماندنی با خاله غصه‌ی لحظه‌ی رفتنش را می‌خوردم.

راستش هیچ وقت هم نتوانستم به گفته‌ی اطرافیان لذت همان لحظه را بخورم، سخت بود، اما قبول کرده بودم درست می‌گویند ولی انگار انجامش برای من امگان ناپذیر بود.

..

از همان بچگی همین بودم، اما می‌خواهم حالا تغییر کنم.

و از همین حالا لذت ببرم چون فرصت‌ها و روزها مانند ابر در گذرند.

 

 

 

 


نظر

حلی عزیز و دوست‌داشتنی

روز تولدت برای خیلی‌هایمان خاص است، شاید برای همین، آبان هم برایمان یک طور ویژه‌تری مهم است.

البته که یکی از دلایلش خودت هم هستی:) 

از اولین روزی که با هم آشنا شدیم همیشه مدام با تلنگرها و گوشزدهای خاص تو به صورت مستقیم و یا غیرواضح رو به رو می‌شدیم، اما حالا انگار قد کشیدنمان باعث شده از آن هیاهوی پس و پیش ماه ویژه‌ی تولدت کاسته شود، اما گمان نکن با کاهش یادآوری‌هایت برای فرارسیدن آبان، این ماه برایمان حتی کمی بی‌اهمیت شده. 

درست است که تو  دیگر مثل قدیم‌ها نزدیک‌شدن روز تولدت را به رخمان نمی‌کشی اما بدان یک ذره هم از ذوق و شوق دوستانت کم نشده.

خلاصه که..

 آبان مبارک حلی خانم


نظر

یا وفی

عهدها وابسته به باورهاست. شاید برای همین است که قول‌هایی که هر یک از ما در هر مرحله‌ای از زندگی می‌دهیم تغییر می‌کنند و هر کدامشان جایشان را به دیگری می‌دهند. برای مثال قول‌هایی که هر کداممان در کودکی می‌دادیم زمین تا آسمان با حالا فرق دارد و قطعاً با نگاهی کلی به آنها متوجه می‌شویم نه تنها فرق کرده‌اند بلکه خیلی بزرگ‌تر و پراهمیت‌تر هم شده‌اند!

اما ممکن است اهمیت وفای به تک‌تک این عهدهای ریز و درشت از خود آنها هم مهم‌تر باشد. اگر تنها‌ چیزی بگوییم و بدون توجه به انجام دادن به آنچه قول داده‌ایم رهایش کنیم قطعاً آن حرف هیچ اهمیتی ندارد و موجب بی‌اعتمادی می‌شودقرآن هم در این باره می‌فرماید: لم تقولون ما لا تفعلون..یعنی چرا سخنی می‌گویید که عمل نمی‌کنید

همین موضوع باعث شد بفهمم من وفادار نیستم. 

 

بعد از اینکه متوجه شدم نام فانوسم یاوفی است حس عجیبی داشتم که چرا وفی؟ چرا وفادار نامی است که به من افتاده است؟ با خودم می‌گفتم شاید وفادار بودن خیلی هم سخت نباشد، اما بود.

از آنجایی فهمیدم که تلاش کردم  عهدی ببندم. وقتی لازمه‌ی وفادار بودن وفای به عهد است تلاش کردم عهدی بگذارم، دوست داشتم اول آن قول ساده باشد آنقدر ساده که به انداره‌ی خواندن یک صفحه از قرآن بود،  اما همین‌ سه کلمه _وفای به عهد_هستند که باید برای انجامشان از خیلی چیزها بگذری اما به آنچه گفته بودی عمل کنی. وقتی چند روز گذشت و همین کار را هم نکردم، وقتی دیدم از همچین کار به طاهر ساده‌ای هم بر نمی‌آیم حقیقتاً از خودم خیلی ناامید و شاکی شدم. برای چند روزی فکر کردن به این موضوعات اذیتم می‌کرد. حتی کلماتی مثل وفادار و وفی برای آزاردهنده شده بودند چون یادم می‌انداختند در واقعیت چه جور انسانی هستم و این برایم سخت بود که حتی نتوانسته ام روزی یک صفحه از کلام‌الله را بخوانم!

اما مدتی که گذشت آرام‌تر شدم و از این روند خسته‌کننده و بدون تلاش کسل شده بودم که تصمیم گرفتم یک صفحه را به یک آیه از قرآن تبدیل کنم.

فکر می‌کردم وفا کردن به این عهد شاید بهتر از قبلی باشد و به مراتب خوب‌تر پیش برود اما حتی بدتر هم شد. انجام دادن این حرف بیش از یکی دو روز دوام نیاورد‌. شاید در ظاهر برداشتن یک کتاب از کتاب‌خانه و باز کردنش تا برای خواندن یک خط از آن کار سختی نباشد، شاید انجام دادنش حتی یک دقیقه بیشتر هم طول نکشد، یک دقیقه هم نه بلکه کم‌تر. اصلاً متوجه نمی‌شدم و همچنان هم نمی‌شوم که چرا نمی‌توانستم کار به این کوچکی را در 24 ساعت وقتی که در اختیار دارم انجام بدهم. اصلاً نمی‌فهمیدم مشکل از کجاست.

فقط فهمیدم وفادار بودن خیلی سخت است.

این روال تا همین حالا هم ادامه دارد. برای همین است که می‌گویم وفادار بودن سخت است. از آن چیز‌هایی است که فقط بعضی‌ها از پسش برمی‌آیند. وفادار بودن از آن کارهایی‌ست که آدم مخصوص خودش را می‌خواهد، از آن مردهای بزرگ و خوش‌قولی که یه چیز خیلی مهم باعث شده هر چیزی بهش می‌سپارند جز چشم نگوید و برای عمل به آن جانش را هم پای کار بیاورد اما کاری کند که وفادار باشد. آن موقع به او می‌گیند وفادار واقعی. مثل حضرت عباس. 

وفاداری را می‌شود با قمر بنی هاشم وصف کرد. وفای به عهد یعنی کاری که به تو سپرده می‌شود را جوری کامل و بدون نقص انجام دهی و تا پایانش بمانی که آن بالایی‌ها آن را انجام شده بدانند. یعنی که در راه انجام به وظیفه‌ت قرار باشد جانت هم در خطر باشد، آن را فدا کنی اما وفادار بمانی به آنچه گفتی انجام می‌دهم. خیلی‌ها به چشم یا قول تو دل بسته‌اند. مثل کودکان تشنه‌ی صحرای کربلا، مثل حضرت رقیه و بانو سکینه که می‌دانند هر طور شده عمو عباسشان آب را به لبان تشنه‌شان می‌رساند، دل بسته‌اند به یک چشم باب‌الحوائج که با جان و دل به برادرشان فرزند ابوتراب گفت. 

وفاداری همین است و باور دارم کسی وفادارتر از حصرت عباس در این دنیا وجود هم ندارد!! 

درست است مشک آب به خیمه‌ها نرسید اما حضرت عباس برای وفا کردن به قولشان سرشان را دادند، هر دو دستشان را فدا کردند تا حرف سیدالشهدا را زمین نیندازند. 

پ.ن: متنم نه سری دارد و نه تهی. اصلا نمی‌دونم چرا موضوع اول این طور شروع شد و چرا اینطوری تموم شد. حس می‌کنم هیچ ربطی به هم ندارند و کلی حرف ناگفته دارم اما بعد از مدت‌ها نوشتن انتظاری بیشتر از این هم از من نمی‌رود.

نمی‌تونستم دیگه متن ننوشتن رو تحمل کنم. از طرفی هم موضوع خوب و مناسبی هم نداشتم.

 


نظر

از سه معلم یادگاری خواستم. 

یکی از حق گفت، دیگری گفت توفیق از خداست، آخری گفت هویتت علی‌ست.

 

پ. ن: عید غدیر با تاخیر مبارک. غدیر هویت ما مسلمون‌هاست. برای همین عید رو از عمق وجودم تبریک می‌گم...


نظر

دلتنگی از آن حس هایی‌ست که نمی‌شود کاریش کرد و یکی از آن چیز هایی که بود و نبودش دست تو نیست.

اما بودنش ماجراهایی برایت میسازد که شاید سخت باشد و تلخ، اما بعدها حس میکنی این تلخی شیرین هم بده است.

دلتنگی موجود بسیار عجیبیست. از آن هایی که با دو دستش تو را سفت چسبیده و ولت نمی‌کند. از آن سرسخت های روزگار که راه‌حل از بین بردنش سّری کشف نشده باقی‌ماندهاست، تا وقتی که، او رامیبینی و دیدار تازه می‌شود! 

آن موقع دیگر هر چه که به تو گذشته، تمام آن انتظار ها و دلتنگی‌ها مثل پرکاهی در میان دشتی با نسیم های ملایم به پرواز در می‌آید و با این دیدار هر چه تلخی به تو گذشته فراموشت میشود.

و چنین میکند دیدار دوست در فرط ناامیدی و خستگی

قلبی هنا و کل دقائه هناک

 


نظر

شب بیست و چهارم ماه رمضان. 

اصلا حال خوبی ندارم. مثل اکثر شب ها، روز ها و لحظاتم در این ماه سردرگم و فراری هستم. فراری از خودم! میدونم ماه رمضان مهمونیه خدا هست اما چرا من همچین حسی ندارم؟ چرا دارم به خودم بدی میکنم و استفاده نمی کنم؟ اصلا استفاده درست از این ماه چه طوریه؟ من که فکر میکنم تفکر کردن راه درستشه، اما پس چرا نمی تونم؟ آخه مگه میشه؟ شاید این سوال پیش بیاید که مگر میشود کسی نتواند فکر کند، میدانم که جواب هر کسی این است:«الکی میگویی» یا «حتما می توانی، فقطبه خودت باور نداری» اما این اتفاق افتاده و خودم را هم آزار می دهد. نمیدانم راه حلش چیست اما این را خووب میدانم که تا پایان این فرصت ها که با خوابیدن در آن ثواب میبری، با ختم یک آیه، قرآن را ختم کرده ای و هر چیز دیگری که خوب باشد دارد تمام می شود و لحظه به لحظه را از دست می دهم. پس فرصتم کم هست و از این می ترسم.

تازه، حتی نمی دونم باید چی کار کنم. آیا واقعا اینجا به کمک کسی نیاز ندارم؟ چرا خوب هم نیاز دارم. آن هم خیلی زیاد و آن کس را هم با هزار نامش میشناسم اما آیا... برایشناخت خدای پررمز و رازمان هم نباید تامل و تعقل کنم؟! این دیگر دارد کلافه ام میکند. مگر نقل و نبات است که بگویی بگذار از دست برود یا از دست ندادنش زیانی ندارد. نه؛ اصلا حرف این ها نیست، حرفخیلی بزرگ تر از اینهاست. و حالا که دقت می کنم مشکل از خود من است. کسی که نباید حالی ام کند. خودم باید خودم را بفهمم و باور داشته باشم و با این کار مقاومت میکنم. مشکلدقیقا همینجاست. من که نباید از خودم فراری باشم، اما هستم. 

یا الله کدام یک از نام هایت در این سختی و تاریکی دستم را میگیرد؟ خودت راه را نشانم بده


نظر

چشمانم را به سختی باز نگه می داشتم. خیلی مقاومت کردم تا پلک هایم بسته نشوند. مگر میشود همچین مناظری را از دست داد؟ من همیشه از شب بدم می‌آمده اما حالا نظرم دارد عوض میشود. مثل اینکه شب هم زیبایی های خودش را دارد. تا حالا هیچ وقت به آسمان شب دقت نکرده بودم، همیشه در شب ها در حال رفت و آمد هستم. آن هم در شهری پرجمعیت!

ولی حالا که مقابلم آسمانی آن هم در شب که عظمت و زیبایی‌اش با آن ستاره های چشمک زن خارق العاده به نظر می‌رسد اصلا نمی توانم بخوابم. هر چه قدر هم خسته و کوفته باشم تا توان دارم با خواب مقابله میکنم تا از من دوری کند.

تازه یادم افتاد یک همسفر جدید هم دارم. وقتی با خستگی در کوپه را باز کردم یک پسر مو فرفری با عینک گردی که چند برابر صورتش بود دست به سینه روی یک طرف صندلی ها نشسته بود. هنگام خرید بلیط به من نگفته بودند مسافر دیگری هم در کوپه من هست؛ خب بهتر از تنهایی است.

حالا که دقت میکنم نیمی از راه را آمده این اما یک کلمه هم حرف نزده. خستگی ام از سرم پرید و کنجکاوی به سمتم هجوم آورد. فهمیدم او اهل صحبت کردن نیست پس بهتر بود خودم برای سرگرمی موضوعی را پی می‌کشیدم.

با سوال«اسمت چیه؟» شروع کردم اما وقتی دیدم هیچ جوابی نمی دهد هر جور سوالی که به ذهنم می رسید را بدون لحظه ای تامل از دهانم به بیرون هدایت می کردم. چرا جوابم را نمی داد؟ مگر جواب سوال هایم به غیر از یک کلمه هستند؟! می توانست در یک کلمه سنش را بگوید، اسمش را بگوید، یا بگوید اینجا تنها چه کار می‌کند؟

دیگر حوصله ام سر رفته حالم گرفته شد. فکر میکردم هم صحبت خوبی می‌شدیم. به چشمان ریز و بادمی اش که با آن عینک بزرگ چند برابر شده بود را زدم. دقت نکرده بودم که چشمانش آبی است! چه قدر جالب؛ چشمان من هم سبز است. در همین فکر ها بودم که ناگهان از سوی پسرک صدای عجیب و غریبی مایل به خنده و آه از سر درماندگی بلند شد. بعد اشکی از چشم ناز و زیبایش بر روی لپ سرخش لغزید و روی دست هایش افتاد. همان موقع بود که شروع کرد به حرف زدن. هر چه پرسیده بودم را با صدایی که آکنده از آرامش بود، سر حوصله و بادقت پاسخ داد. عجب صدای قشنگی داشت!

من رفتم کنارش نشستم و بغلش کردم. این طور که گفته بود هفت سال از من کوچک تر بود. او برای من مانند برادر کوچک تر مهربان و مظلومی بود. پسرک را در آغوش کشیدم و نوازشش کردم تا دیگر گریه نکند. او همه چیز را به من گفته بود الا یک چیز. این که چرا گریه میکند؟! ناگهان دهان باز کرد تا چیز دیگری بگوید. سرم را به لب های کوچکش نزدیک تر کردم تا صدایش را بشنوم. انگار صدایش از ته چاه به گوش می‌رسید. گفت:«من در کودکی خواهرم را گم کرده ام...» مگر می‌شد؟ این من بودم که وقتی شش سالم بود برادرم به دنیا آمد و به طرز عجیبی غیبش زد و من حالا کارم را رها کرده بودم تا او را پیدا کنم. یعنی ممکن است خودش باشد؟! یعنی میشود؟ ممکن است، من چیزی از او به یاد ندارم جز این حرف مادرم که قبل از رفتنش برای همیشه در گوشم زمزمه کرد برادرت مانند من بود. با چشمانی آبی، پیدایش کن و از او خوب مراقبت کن تا مثل خودت بشود.

 

پ.ن: چون چند وقتی میشد در وبلاگ فعالیت نداشتم گفتم این رو بگذارم چون چیز دیگه ای ندارم و خیلی وقته ننوشتم. خودم هم حس خوبی نداشتم. می‌دونم جالب نیست. اسمش هم که واقعا بده.