سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ماهی

نظر

تلوزیون روشن است و صدایش خانه? سوت و کورمان را پر کرده است. فردی دارد درمورد ویژگی افرادی حرف میزند که باعث می‌شوند ظهور دیر تر اتفاق بیافتد. موضوع برایم جالب شد و سرم را از روی پیک سخت ریاضیمان بالا آوردم تا بهتر تمرکز کنم. خوب متوجه نشدم که چه می گویند. تنها چیزی که به نظرم خیلی مهم و زیبا، یا بهتر است بگویم دردناک بود این است که گفتند هر کس که خودخواه باشد عامل به تعویق انداختند ظهور است! هر کس که به نفع خودش فکر کند، عمل کند و جلو برود. اما چیز جالب دیگری هم گفتند:«افرادی هستند که در راه حق قدم میگذارند اما خودخواه هستند.» برایم سوال شد آنها که دیگر در راه درست قدم گذاشته اند پس عاقبت آنها چیست؟! او در ادامه فرمود: «کسی برای حق می جنگد اما تا جایی جلو می آید که به نفع خودش باشد.» به محض اینکه حق برای او نباشد و هیچ سود و منفعتی برای خودش در آن راه وجود نداشته باشد فرار می کند و حق را کنار می‌گذارد.

این دقیقا همان کار‌یست که نباید انجام دهیم تا منجی‌مان ظهور کنند. به همان دلیلی که اگر حق را تا وقتی که به نفعمان هست بخواهیم برای چه امام و ره‌بر حق بیاید اما دقیقا وقتی راه کمی تنگ تر و سخت تر شد او را کنار بگذاریم و کار خود را پیش بکشیم. این همان امت واحده‌ای است که باید تشکیل بشود تا تمام انسان های متحد، با تمام تفاوت هایشان، با تمام اعتقادات مختص به خودشان چون آرمانی بزرگ دارند بمانند و برای حق واقعی بجنگند. برای آمچه امامشان می خواهد نه تا آنجا که راه به منفعت خودشان جلو میرود، قدم بردارند. 

و این امت واحده یا بهتر است بگویم اجتماع قلب ها را مامان ها هستند که به وجود می آوردند. همان مامان هایی که با روحیه‌ی مادرانه?‌شان اشتباه هم کنی زیر بال و پرش نگه‌ات می‌دارد و حتی نوازشت هم میکند! همان مامان هایی که دلیلِ پیوند جمع های خانوادگی هستند. همان هایی که همه را دور هم جمع می کند تا یک دل شوند. آن موقع است که قلب ها اجتماعی به وجود می آورند...

پ.ن: می دونم خوب نشده.‌ داشتم با سوالات سخت ریاضی کلنجار می رفتم که تلوزیون یک جمله گفت و دست به کار شدم تا یادداشتش کنم اما نفهمیدم چه‌طوری آنقدر طولانی شد و باز هم رسیدم به مامان ها:)


نظر

خیلی حرف ها برای گفتن دارم اما نمی دانم چرا هیچ چیز برای شروع به ذهنم نمی رسد! خیلی سخت است چون تازه میفهمم که چه قدر آدم ها به نوشتن محتاج هستند. پس اگر نوشتن را از کسی بگیرند به این معناست که آرامشش را از او گرفته اند؛ و حالا من هم همچین چیز با ارزشی را از دست داده ام؛ البته، فعلا! 

جدا از ننوشتن که تجربه? خیلی سختی هست حتی نمی توانم ذهنم را سر و سامان بدهم. بسیار سردرگم هستم. 

نمی دانم چه شد که دیگر نمی دانم در این نقطه ای که ایستاده ام چه بر سرم آمده یا تا حالا چه کار کرده ام. نمی دانم برای چه و با چه هدفی به اینجا رسیده ام. و این وحشتناک است. خیلی وحشتناک و سخت. حس میکنم مفید نیستم و هر کاری که میکنم بیهوده است. نمی دانم آیا خدا به داشتن بنده ای مثل من افتخار میکند یا نه؛ بلکه از من نا امید شده است؟ در همین فکر ها بودم که به یاد حرف یکی از معلمان عزیزم افتادم:«قدر خپدتان را بدانید، شماخیلی ارزشمند و خوب هستید.» و یکی دیگرشان که میگفت:« من از شما ها درس های زیادی یاد گرفتم.»

یا معلمی دیگر که خطاب به من میگفت ادبت مورد توجه ما معلم ها هست اما من حرفشان را نپذیرفته بودم! یا چیزی خیلی بزرگ تر از آن: اگر خداوند من را دوست نداشت که مادر و پدر به من نمی داد. اگر من را نمی خواست که به من جان نمی داد. آن موقع که دیگر من را به این دنیا نمی آورد تا برایش بندگی کنم! خداوند مهربان ترین مهربانان است، رحمان است، من را می بخشد. رحیم است! من همیشه فکر می کنم آدم های مهربان همه را دوست می دارند. حالا که او خودش ما را آفرید، خودش به ما جان داد و مطمئن هستیم که او مهربان ترین مهربانان است، تواب است، پس چرا نگرانم که خدا من را دوست نداشته باشد؟ او عاشق من است. من هم عاشق او هستم.

آخه... میدانید؟! او به من زندگی داد پس زندگیه من است! او عظیم است آنقدر که حتی نمی توانم تصورش بکنم و یا اصلا قابل درک هیچ موجود زنده ای نیست چه برسد برای وصف بزرگی اش که به قطع غیر ممکن ترین کار ممکن است! وصف عظمت خدا سخت ترین کار است. من عاااشقِ عااااشق خدا هستم

اصلا یک چیز دیگر. من یک باور دیگر هم دارم و آن این است که وقتی کسی را دوست داری یقین داشته باش او هم تو را دوست می دارد. تا به امروز یک استثنا هم به چشم ندیده ام که عاشق کسی باشی ولی او از تو متنفر باشد. خب او هم خود به خود دوستت خواهد داشت، اصلا مگر می شود به کسی عشق بورزی اما او با نفرت جوابت را بدهد. بله ممکن است اما اگر این طور هست قطعا اول ماجرا است. 

پس حالا که از این موضوع مطمئن هستم که عاشق عاشق خدا هستم، پس او هم من را دوست دارد... 

پ. ن: حالا کمی آرام تر شدم اما نیمی از سردرگمی ها هنوز هم سرجایشان، موصرانه نشسته اند و قصد ترک مغز من را ندارند. 


نظر

دشمن خارجی داریم چون آرمان داریم، چون دوست داریم استقلال داشته باشم. 

_پس چرا غول های جهان با ما دشمن هستند؟! 

 

سلطان، غول ها دوست دارند همه ازشون بترسند؛ ما ازشون نمی ترسیم! 

(برگرفته از فیلم هفت سر اژدها که اصلا دوستش نداشتم)

برای همینه که از بیهوده ترین چیز ها و به دردنخور ترینشان چیز های زیبایی هم آشکار خواهد شد! 

 

 


نظر

ممکن است دید من نسبت به هر چیزی با هر کسی متفاوت باشد. برای مثال من آبی را یک جور ببینم و شما هم یک جور دیگر. ممکن است شما تعریفت از شیئی چیزی باشد که آن تعریف من از شیئی دیگر است. از کجا می دانیم؟! ممکن است هم ما در مورد یک چیز حرف بزنیم اما هر کدام منظور دیگری داشته باشیم. از کجا مطمئنیم تمام چیز هایی که در دنیای پیرامونمان می‌بینیم با دنیایی که فردی دیگر می بیند متفاوت باشد. کاملا متفاوت! اما بر اساس تعریفی که از کودکی با توجه به دیده? شخصیه هر فردی، یا بهتر است بگویم مادر و پدرمان که ما را با دنیای اطراف آشنا می کنند دریافت کرده ایم همگی فکر میکنیم یک جور نگاه داریم. در حالی که ممکن است(فقط امکان دارد) که نگاه ها متفاوت باشد.

این هم یک جور تصور است. کاملا می دانم غلط و خیالیست اما، میدانید؟ انگار فرضیه ی جالبی هم به حساب می آید. اگر واقعا این طور بود، دوست داشتم دنیا را از دید دیگران هم تماشا کنم. با چندین و چند نگاه متفاوت به جهان همه چیز جالب می شد، جالب و متفاوت.

اما از حق نگذریم که نگاه های یکسانمان به دنیا برتری های بیشتری بر نظر خیالی ام دارد.

 

پ.ن: می‌دانم پایانش خیلی بد بود. به گفته‌ی یکی از عزیزانم پایان یک متن سخت تمرین مرحله‌ی نوشتن آن است


نظر

دایی علی سر سفره‌ی سحری بهم گفت:«هیچ وقت کاری رو به زور انجام نده.» حالا که خوب فکر می کنم، میبینم راست میگفت. کاشکی همه‌ی ما حواسمون به این مسئله بود که کسی را مجبور به کاری نکنیم. بلکه در مرحله‌ اول با او گفتگو کنیم و از تفاوت نظر ها آنقدر با هم بحث کنیم تا به نتیجه ای برسیم. اگرهم به هیچ نقطه‌ی مشترکی بر نخوردیم پی می بریم به نتیجه ای نخواهیم رسید و آن را نظر خودش و من نظر خودم را پیش میگیرم. 

به قول یکی از عزیزانم:«من آموزش جدی رو دوست ندارم؛ بازی کردن خوبه! بازی کردن خیلی چیز ها رو مشخص میکنه» 

من هم با ایشان موافق هستم. حالا، دراین دوره و زمانه بیشتر از هر موقعی اگر نوجوانان را به کاری اجبار کنی از آن رو می افتند و کاری دست خودشان می دهند که در اکثر مواقع جبران ناپذیرند. برای مثال حجاب. چرا حجاب را به زور سر مردم می کنند؟ آن هم با قانون؟! چرا نمی آیند حق انتخابی را با مرزی مشخص شده برایشان تأیین کنند؟! تا خودش، با عقل و اختیاری که (دلیل برتری ما انسان ها بر تمام مخلوقات هست) انتخاب کند ترجیح می دهد کدام راه را پیش بکشد و تا آخر به کدام یک پایبند باشد. 

این انتخاب، انتخاب مهمی است. نه فقط در حوزه‌ی حجاب. بلکه در تک تک موضوعات امروزه اگر کسی را مجبور به کاری بکنیم و خدای نکرده تا آخر مسیر را با انتخاب اشتباهش تنها از سر لجبازی پیش بگیرد و تمام آن مسیر، هرچند پر پیچ و خم و سخت را اشتباه رفته باشد و تهش به هیچ و پوچ برسد چه؟! 

برای همین است که روش آموزش و ساختار تربیتی یک کشور حالا، یکی از مهم ترین و حساس ترینِ موضوعات است. شایدهم حساس ترینشان! 

یا برای مثال روش تدریس در مدارس کشور خودمان. آیا میشود با افزایش تکلیف و حجم زیاد امتحانات سطح علمی آنها را بالا برد؟! یا فقط داریم آنها را خسته تر از قبل می کنیم؟ 

پس برای همین با روشی ملایم تر و در اصل گفتگو، باوردارم همه چیز حل خواهد شد. حداقل به امتحان کردنش می ارزد. 

آیا ما تا به حال یک بار هم شده با چیزی که متنفر هستیم یا شدیداً با آن مخلافت می کنیم کمی ملایم تر رفتار کنیم تا با آن گفتگو کنیم و دلیل اصلی کارش را بپرسیم؟! شاید دلیل محکمی برای انتخابش دارد. ما تنها کسی نیستیم که درست رفتار میکنیم و یا بهترین نیستیم! او هم انسان است و حق انتخاب دارد. حالا این گفتگو کردن است که دلیل آن رفتار و علت آن انتخاب را مشخص می کند.

پ.ن: کاش می آمدند و از حجاب فقط می گفتند. می گفتند و می گفتند آخر از نظر من، حجاب تنها از خوبی تشکیل شده است، بدی ندارد. خوب است و ما با حجاب ها را هم خوب می کند در پناهش بزرگ می‌شویم و از ما خووب مراقبت میکند. آرامش دارد نه ذلت!  می آمدند و از وقارش می‌‌گفتند، از حیایش، احترامش،ادبش،ابهتش و تمام فضیلت هایش که باعث شده به شخصه به آن وابسته بشم و عاشقش باشم، عاشق عاشقش. اگر می آمدند و این ها را میگفتند، اگر دعوت می کردند نه دستور می دادند، شاید حالا مردم کشور عزیزم هم مثل ما نوجوان های با حجاب محجبه تر بودند. شاید اگر انتخاب را می‌سپردند دست خودشان حالا همه ما عاشقش بودیم. زیرا آرامش بخش است، احترام دارد و بزرگی؛ و هر که کمی فکر کند می بیند عاشق این حس های خاص است و همه جا را دنبالشان گشته اما مثل اینکه راه را اشتباه رفته است. به قول دایی علی که موقع تماشا کردن تلویزیون و جمعیت نوجوانان هم سن و سال ما که چادر داشتند خطاب به پدر بزرگم میگفتند:«تمام چادری ها همه چیزشان زیبا تر است، از تمام این ها که قصد دارند توجه دیگران را جلب کنند و راه را اشتباه رفته اند و با لباس های تنگ و براق فرض میکنند زیباترین دنیا شده اند، زیبا تر و باوقار ترند. نه تنها زیبایی بلکه ادبشان مهربانیتشان... همه چیزشان بهتر از آن هاست...» حرفشان را دوست می دارم و موافقتی جدی دارم. کاش روزی برسد که دایی علی متوجه شود دوستش داریم.


نظر

فانوس. 

تو یادگار مایی از سال هزار و چهارصد و دو 

تو من را می بری به دنیایی متفاوت، با نگاهی که به من یاد میدهد واژه ها مهم اند و کلمات مهم تر از آن. 

به دنیایی بزرگ، که به من یاد آور می شود در سال هزار و چهارصد و دو چه گذشت، چه شد و چه کردیم؛ با هم، در جمع کوچک، اما صمیمی و خانواده ی زیبایم، مهرهشتم چه گذشت. 

عجب سال خاطره انگیزی را از سر گذراندیم! 

و انگار شروع یادگیری ما با ولادت حضرت زینب کبری متولد شد. 

یادگیری ای که درس هایش انتها ندارند و علمی که پایان نمی یابد. 

دقیقا همان موضوع هایی که دوست دارم با چشمانم، نه با گوشم، بلکه با چشمان آنها را ببلعم و در گوشه ای امن در ذهنم نگهشان دارم و ناز و نوازششان کنم. 

انگار تازه معنی بندگی کردن را فهمیدم. 

البته شاید هم نفهمیدم! مثل اینکه تازه فقط این را متوحه شده ام که هر چه که از خدا و این دنیا فکر می کردم اشتباه بوده، یا حداقل درست نبوده است. 

فانوس

تم یادم دادی مادر ها مهم اند. خیلی خیلی مهم. یادمدادی باید مادر باشم امل نمی دانم چه طور و خیلی چیز ها را برایم تبدیل کردی به سوالی که جوابش فعلا در جیبت باقی خواهد ماند. آخرتو جیبت را همین طور خالی نمی کنی. 

فانوس

تو، با همان یکی از هزار اسم ویژه ات در ظلمات مطلق راه را نشانم می دهی. توهمانی که مایه? آرامش من هستی. توهمانی که با تمام وجود عاشقت هستم. 

یا وفی تو همانی که تمام زندگی منی، بلکه بزرگتر، همانیکه در قرآنت آمده نامت را به پاکی یاد کنیم. 

همان که در سال گذشته هوایم را داشت. اصلا، نه؛ همانی که تک تک ثانیه ها مطعلق به اوست و برای همین است که شکر گذار لحظه به لحظه? زندگی ام هستم. زندگیای با فراز و فروز هایی متفاوت. با رشد هایی که حتی فکرش را نمی کردم حالا وقت بزرگ شدن است. بازخمی شدن هایی که حتی تصورش برایم سخت است و هنوز هم باور دارم سخت بودند اما از پسشان بر آمدم؛ از میانشان پریدم بیرون. 

و اینها با کمک وفایم است همان #خیلی وفا ی من. 

خدا یا 

فانوس، تو امسال متولد شدی، سال1402. اما امیدوارم قدمتت تا ظهور منجی ما امامنا، ادامه پیدا کند و هر ساله بیشتر و بیشتر از تو یاد بگیریم و در کنار مادر ها و خواهرانم بزرگ بشویم.

فانوس خودت کمکم کن. کمککن مغرور نباشم، حسودنباشم، ببخشم و بعد از بخششم توقعی از بنی بشری نداشته باشم.، کسی بدی ای کرد، خودش نبود، اذیتم کرد، اذیتش نکنم. کمکشکنم، دعایش کنم بلکه خوب شود مثل تو. مثلتو که بهترینی. پاکترینی. نور ترینی. 

فانوس همین است که سال گذشته را(امسال را) سال اشک ها و خنده ها یاد می کنم. 

دوستش دارم، چون عاشقش هست؛ و برای این عاشقشم چون با تمام سختی هایش، درکنار مادرانم و خواهرانم خوش بودیم. خوش بودیم و بندگی کردن را یاد گرفتیم. 

سالی که خیییلی خاطره دارد و برای یادآوری آنها ساعاتی طولانی باید بشینم و برایت بازگویشان کنم. 

از ساری بگویم، ازخاطرات شیرین و سختم، از روضه? مادر پسر ها بگویم که همه? مان را به ابر بارانی شباهت داد.(برگرفته از نویسنده، زینب جانم)

از سختی های تجربه? حسی جدید که بعد از مرور گفتکو هایم با خواهر ها تازه متوجه شدم چه قدر درگیرش بودم. حس عجیبی که حلما، اسمش را عاشقی گذاست اما من باور دارم حسی عجیب و متفاوتی است، نزدیک به عاشقی اما نه دقیقا و کاملا همان حس، چیزی نزدیک تر از نزدیک اما متفاوت. توضیحش سخت است! 

همان حسی که تازگی ها برایم طبیعی تر شده و کاملا با آن کنار آمده ام. دیگرسر خواهر ها غر نمی زنم که حس میکنم خانم خواجه پیری دوستم ندارد بلکه خودم هستم که میگویم خانم عاشقم هست؛ چون خودم عاشقش هستم. 

از همه? شان ممنونم. ممنونم که با تمام جانشان کمکم کردند. عاشقشان هستم و قدردان. و بداند که حالا مطمئنم دیگر حرف هایشان را به خوبی باور دارم، باور می کنم کسی به اسم حانیه خواجه پیری از من بدش نمی آید. 

حالا که این ها را می نویسم باورم نمی شود این حرف را خودم دارم میزنم؛ نه کسی به زور به من بقبولاند. وحالاست که میفهمم بزرگ شده ام. حداقل می توانم به خودم بگویم تو امسال مادر ها، فرشته ها و مدیری ارزشمند تر از هر چیزی(درواقع دلیل تمام زیبایی های امسال) داشتی که تلاش کردند به تو چیزی یاد بدهند اما خودت که می دانی سر بلندشان نکردی، خودتکه می دانی بد بودی. حداقل حالاست که دل خوشی ای دارم و می گویم:« از اول سال یک گام فراتر آمدم و می دانم خانم حانیه(خاله حانیه جانم)  دوستم ندارد، دیگر نمی گویم از من متنفر است!»

همین برایم ارزشمند است 

خداوندا 

برای فانوس ممنونم 

برای تک تک فرشته هایی که امسال با آنها آشنا شدم و راه را برایم نورانی تر کردند. فانوس را دادند تا چقتی آتش می گیریم بدانیم یاری در کنارمان هست که در هر شرایطی تنهایمان نمی گذارد. آخر خودش ما را آفرید، و از روح خودش در خلقش دمید! 

از تک تکشان قدردانم و توبه می کنم که روزی فکر می کردم دوستم ندارند. چهطور به خودم اجازه میدادم چنین فکری بکنم؟! آنها عاشقم هستند که به من درس زندگی می دهند، درس بندگی??

خدایا

دوست دارم سال دیگر بهتر باشم. امانمی دانم چه طور. 

می شود خودت را را نشانم بدهی؟! 

دوستت دارم، عاشقت هستم. 

مثل خودت که میدانم با بدترین گناهانم هم من را در آغوش میکشی و کنارم میمانی، تا آخرین لحظه. 

در آتش قلبم را را نشانم می دهی. 

پس بگذار دعا کنم 

ای که مرا خوانده ای راه را نشانم بده

این کامل ترین و کلی ترین دعاییست که نه تنها برایسال دیگرم بلکه برای تک تک روز ها و دقایق زندگی ام دارم. 

 

 


نظر

حال خوشی ندارم. بعد از مطالعه? این کتاب دیگر هیچ حرفی برایم باقی نمانده است. بعد از خواندن کلمه? پایان در صفحه? آخر به زحمت می توانستم تکان بخورم. تا مدتی فقط نشسته بودم و با دهانی باز، حیرت کرده بودم. البته نباید هم از پایان همچین کتابی تعجب میکردم. فوق العاده تاثیر گذار و غمناک، زیبا و خواندنی. 

حتما اگر با ارتشی همچون اسرائیل سرو کار داشته باشی قطعا پایانی دردناک اما بحث برانگیر خواهی داشت. 

ریچل کوری

تو رفتی. خیلی خیلی دردناک و وحشتناک هم رفتی. اما بدان کشتنت، چون از تو می ترسیدند. 

نه چون تو را ضعیف می دیدند. بلکه تو از دیار خودشان بودی و نمی توانستند تحمل کنند در نقطه? مقابلشان، باآنها مقابله میکنی و سعی داری واقعیت را _ آنچه که از چشم بیشتر مردمان این وطن دور است را_ به مردم نشان بدهی. 

آن هم در فضایی که با آن سر و کتار داشتی، یعنی رسانه. 

ریچل کوری 

تو رفتی و نگذاشتند به هدفت برسی، نگذاشتند خودت با چشمان خودت روزی را ببینی که این ماجرا متوقف شده

اما ، بدان، من، حالا که کتابت را خوانده ام، میدانم تو چه کاری کردی و عظمت کارت، همتت و اراده ات با مرگ تاثیر گذاری که داشتی بر همه? ما آشکار است. 

به گفته? خودت رفتن به فلسطین بهترین کاری بود که کردی، پس قطعا مرگت را هم دوست می داری. 

البته، ترجیح می دهم اسمش را شهادت بگذارم. امیدوارم من هم مثل تو کاری بکنم که با جرئت، شجاعت و افتخار از آن یاد شود.