اَلسَّلاَمُ عَلَیْکَ وَ عَلَی الأَْرْوَاحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنَائِکَ عَلَیْکُمْ مِنِّی جَمِیعاً سَلاَمُ اللَّهِ أَبَداً مَا بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهَارُ سلام بر تو و جانهایی که به درگاهت فرود آمدند، از جانب من بر همگی شما سلام خدا برای همیشه، تا هستم و تا شب و روز باقی است
ماهی
امروز روز ویژه ای بود البته من فقط از یک زاویه به آن می گویم ویژه
چهارشنبه ها همیشه سخت هستند. نه که استثنایی داشته باشند، تک تک چهارشنبه ها طاقت فرسا هستند، بدون شک!
اما نمی شود نگویم چرا هر وقت به آن لحظات خاص در امروز که فکر می کنم لبخند پت و پهنی بر صورتم نمایان می شود.
امروز صبح با اشتیاق بچه ها و امید کلاس نگارش شروع شد؛ و به خیریت گذشت. تازهاتفاق هیجان انگیزی هم افتاد. رفته بودم سر میزم تا با ذوق و شوق خوشحالی که خانم رحیمی پور ازم تعریف کرده بودند، نقدرمنتقد کوچک را در کیفم بگذارم که صدای خانم رحیمی پور را شنیدم:«بی عشقم» خیلی خوشحال شدم منظورشان با حلما بود. نشانمی داد خانم عاااشق حلماست.
حلما و همه ی یازده نفرمان هم همین فکر را می کردیم تا اینکه بعد از ریاضی، حلمااز این رو به آن رو شد.
به ظرز عجیب و غریبی با علاقه خانم نسبت به خودش مقاومت می کرد و من واقعا در بهت و تعجب مانده بودم که دختر آخر یکهو چه شدد؟!
اما از آنجا بود که بحث جذابمان با رزا و حلما آغاز شد.
در بحث، خیلیچیز ها گفتیم و در میان گفتگویمان خیلی از معلم ها با تعجب نگاهمان می کردند که به وضوح در چشمانشان « چشون شده اینا؟» را می خواندم؛ خیلی جالب بود??
اما من پیشنهادی دادم که حتی فکرش را نمی کردم قرار است به نحوی انجام بشود.
قرار بر این شد که حلما به خانم خواجه پیری و من به خانم رحیمی پور بگویم طرف مقابل فکر می کنه شما من رو بیشتر از طرف مقابل دوست دارید! ( می دانم عجیب است اما چند بار بخوانید متوجه می شوید) من همان اول کمی مخالفت کردم. چون که هفته پیش خودم چنین کاری کرده بودم؛ اما حالا فرق داشت.
آخر از همه تصمیم را بر نقشه ی الف گذاشتیم. هنگام گفتگویمان خانم خواجه پیری از دفتر چنان نگاهی بهمان انداختند که واقعا حس کردم از بیخ و بن غش خواهر کرد، خییلی وحشتناک بود.
به معنا واقعی فروپاشی کردم.
اما به نتیجه اش می ارزید.
من کاری ندارم خانم در جواب حرف حلما به خانم چه گفتند اما بعدش را نمی توانم وصف کنم، ازبس که شیرین بود.
بگذارید از اول و با نکات ریز تعریف کنم( در طول این مدت لبخندی مداوم بر روی لبم نقش بسته است)
رزا و حلما می گویند در جواب این حرف حلما که:« رضوان فکر می کنه شما من رو بیشتر از رضوان دوست دارید» گفتند اگر اینجا بود یه چک می زدمش??خودم باهاش حرف میزنم
شاید خانم به معنای واقعی کلمه با من حرف نزدند(یا زبانشان صحبت نکردند) اما چشمانشان هزاران حرف را رد و بدل کرد.
نمی دانم قیافه ام آن موقع چه طور شده بود
اما بیشتر از هر موقعی باور کردم خانم دوستم دارند!
باور کنید باورم نمی شد ????
بعد از گفتگوی کوتاه اما مهم سه نفرشان خانم می خواست پیدایم کند، اینرا از رفتارشان متوجه شدم؛ میدیدم که چشمان خانم به دنبال من می گردند. داخل کلاس هر کاری میکردم تا خودم را کنترل کنم و از خوشحالی و هیجان که با تمام جان منتظر پاسخ حرف بچه ها بود چه خواهد شد نابود میشدم که خانم وارد کلاس شدند?? ممکن است برای بچه ها عجیب نبوده باشد که چه طور خانم از اول در دفتر مانده بودند و بیرون نمی آمدند اما من میفهمیدم چرا در کلاس هستند
چون نگاهم میکردند و در نگاهشان، نگاه چهارشنبه هفته پیش با شکایتی بیشتر نمایان بود.
واقعااا نمی دانم باید چه طور وصفش کنم. اما من از نگاهشان فرار می کردم و خانم به دنبالم بودند
من مخالفتشان را که *«اشتباه فکر میکنی»* را خیییلی دقیق در چشمان سبز زیبایشان ببینم. بهصورتی کاملا واضح با من حرف زدند!
هیچ کس نمی تواند بگوید خانم سر قولشان نماندند و با من حرف نزدند
زیبا تر از هر کلامی، هرگفتگویی، شیرین تر از هر خاطره ای بهم فهماندند دوستت دارم
اما با زبان خودشان؛ با همان زبانی که عاشقش هستم...
دوست دارم گریه کنم اما اشک هایم سرازیر نمی شوند.
نمی دانم چرا اما حس می کنم تصمیم گرفته اند با صاحبشان لج کنند!
چرا نمی گذارند خالی بشوم؟ چند روزیست نمی دانم چم شده است فقط میدانم یک چیزی تغییر کرده؛ حس می کنم دیگر خودم نیستم.
حال غریبیست؛ دردناک و غیر قابل تحمل.
هر بار که تلاشم را می کنم بلکه این بار بتوانم خودم را آرام تر کنم، بهیاد حرف خانم خوجه پیری می افتم که می گویند:«فَابْکِ لِلْحُسَیْنِ»
خب من هم برای درد فراق ناراحتم دیگر؛ پس چرا آن اشک ها همچنان تصمیم ندارند کمی همراهی ام کنند؟!
از طرفی دیگر هم نمی خواهند به من کمک بکنند.
ما به پایان سال رسیده ایم؛ امسال هم تمام شد.
عجبببب! خیلی عجیب است. انگار همین دیروز بود که با ذوق و شوق برای فردایم آماده میشدم تا دوستانم را بعد از تعطیلات تابستانی ببینم.
انگار همین دیروز بود که خانم گلزاری را برای اولین بار دیدیم، همین دیروزی که هنوز هیچ کدامشان را نمی شناختیم؛ تمام لحظات اول سال به وضوع از جلوی چشمانم می گذرند. همان اول سالی که خانم خواجه پیری برای احوال پرسی با هشتم ها از در ورودی بیرون آمد و چادر ایرانی زیبایش را دور خودش پیچانده بود؛ همان موقع هم عاشقش بودم.
نه تنها آن موقع که از سال گذشته می دانستم کسی در این مدرسه هست که چشمانش سبز هست. اماءن موقع نمی دانستم که قرار هست همه چیزش خارق العاده باشد نه فقط چشمانش که باعث میشوند از شدت زیبایی سرم را پایین بی اندازم.
همان اول سالی که تمام همّ و غمم درس و مشق بود و نگران دروس سنگین متوسطه بودم که «واااای خدا؛ تازه مقطعمان عوض شده» یا «قرار است از فشار روز های طاقت فرسایی را بگذارانیم» درست است؛ نمی توانم بگویم این طور نگذشت اما نمی توانم بگویم حالا هم تمام حواسم بر درس و مشق است. درواقع بهتر است بگویم حالا دیگر ذره ای هم به آنها اهمیت نمی دهم.
حالا به یک نفر و یک موضوع بیشتر از چیزی که اول سال انتظارش را داشتم فکر می کنم.
امکان نداشت حتی یک لحظه هم فکر کنم امسال این طور میگذرد. تنهابه فکر یک نفر و با کلی پشیمانی. (نمی توانم بگویم تمام لحظات بر همین منوال گذشت اما به جرعت می توانم در مرود اکثر مواقع آن همچین تضمینی را بهتان بدهم)
حتی فکر نمی کردم مهرهشتممان معلمانی آسمانی دارند.
معلمانی که همه و همه عشق هستند و مهربانی همچون نقل و نبات ازشان می بارد.
حتی فکرش را نمی کردم که قرار است دور همی هایی داشته باشیم که اساس زندگیم را از این رو به آن رو بکنند. همانهایی که موضوع هایشان با تولد فانوس به هم پیوند خورد تا رسیدیم به اجتماع قلوب، همانی که واژه اش در قرآن به نام امت واحده آمده است.
همانی که ماجرا ها دارد و اگر بخواهم بیشتر در موردشان حرف بزنم، صبح تا شبی، نه؛ بلکه چند روزی طول بکشد.تازه فقط به خاطر همان دو ساعتی که وقت داشتیم نه اصل ماجرایی که آقای چیت چیان، معلم گرامی تمام مهمان های عزیزمان که از ته قلب عاشقشان هستم، فرمودندچند سالی برای تعقل به این سه سوال طول خواهد کشید...
دیگر نمی دانم راجع به سرگذشتمان در این مدرسه ی آسمانی چه باید بگویم؛ در این سال رویایی...
من عاشق مدرسه ام هستم،عاشق مهر هشتمم هستم، من عاشق معلمانم هستم که همچون مادر و خاله هوایم را دارند؛ عاشق خواهر هایی هستم که در هر شرایطی من را دوست دارند، من عاشق مدیرمان هستم، عاشق مهمان هایمان که افرادی بزرگ و فوق العاده اند.
عاشق بابای مهربانم، حضرت خورشید خورشید ها هستم که بدجوووور دلتنگ حرمش هستم.
بدجورررر دلتنگ تشکر از او. تشکر یکه نمی دانم چه طور باید کمی هم که شده لطفشان را جبران کنم.
لطفشان برای پذیرفتن من در مدرسه? مهر هشتم (ع)
برای بزرگ شدن و کودکی کردن برای خود خودشان.
همان کسی که مدرسه? مان از آن اوست و هر چه که یادمیگیریم، ازطرف او.
از همین حالا، ازهمین جایی که هستم و کیلومتر ها تا مشهد مقدسش فاصله دارم بداند که عااااشقش هستم، عاشق پدر مهربانی، حضرت علی بن موسی رضا المرتضی
امروز روز پنجم ماه رمضان بود.
و حالا که از خانه? دوست عریزم حلما، به خانه برگشته ایم دلم هوای قلم و کاغذ کرده است؛ دوست دارم بنویسم.
قرار ملاقاتمان ساعت سه بود. ازصبح برای آن لحظه بسیار مشتاق بودم اما همینطور که بیشتر به ظهر نزدیک می شدیم نگرانی ام بیشتر می شد. انگار هر چه بدر کار هایم را می کردم تمامی نداشتند بلکه هر چه می گذشت بهشان اضافه هم میشد!
بالاخره ساعت نزدیک های سه شده بود که مادرم گفت باید صبر کنیم بابا بیاید خانه تا ایشان ما را برساند؛ انگار دنیا بر سرم خراب شد. هر طور شده مادر را راضی کردم تا خودش ما را ببرد و همینطور هم شد. بالاخره یک ربع به چهار رسیدیم دم در خانه شان. بگذریم که همان اول زنگ را هم اشتباه زدیم??
وقتی رفتیم بالا متوجه گذشت زمان نشدم
از بس که با هم گفتیم و خندیدیم؛ هر چه قدر هم بخواهم آن لحظات را وصف بکنم سخت است! غش غش میخندیدیم
آن هم در کنار عزیزانمان، یعنی بشقاب های گرامی، نارنجی، سبزو آبی
ماجرا از آنجا شروع شد که بعد از نماز مغرب که به سمت میز افطار که بسیار رنگارنگ بود راه افتادم حلما گفت:« رضوان بیا بشین. برای من زیر بشقاب نارنجی، برایتو سبز و برای زهرا آبی...»
همان موقع بود که حسابی ذوق کردم و خوشحال شدم
دیگه بعد از آن نمی توانستیم چیزی بخوریم، آنقدرخندیدیم که خودمان هم نمی دانستیم چه می گوییم.
بعد از آن هم به فکر ساختن فیلمی ترسناک و مهیج افتادیم، بالباس هایی برعک و اجغ وجغ!
خیلی سعی کردیم تا ژولیده پولیده به نظر برسیم و تا حدودی به هدفمان هم رسیدیم.
بیش از ده بار با گوشی حلما فیلم برداری کردیم و هر بار از قبلی بهتر می شد. و البته باید خرج این همه زحمت را هم می دادیم. گوشی حلما به طرز عجیبی که خپدش واقعاددر حیرت بود پر شد و فیلم نمی گرفت. برایخودش خیلی تازگی داشت
اما برای من و زهرا جزو روزمرگی مان شده بود.
در نتیجه خیلی از کارمان لذت بردم. درتمام لحظاتش خوش بودیم و میخنیدیدم.
امشب یکی از به یادماندنی ترین شب های من خواهد بود و این خاطره را خیلی دوست خواهم داشت
باز هم می گویم که خیلی خیلی خوش گذشت
از خواب که بیدار شدم حال خوشی داشتم. برخلافدیشبش که جز اعصاب خوردی هیچ حس دیگری سراغم را نگرفته بود، حالا سرحال و سر خوش بودم؛ آن هم تنها یک دلیل داشت. خواب بسیار شیرینی دیده بودم!
که شاید حتی بعد از دیدنشی فهمیدم چه قدر آرزویم است.
در خواب دیدم با حال نه چندان خوبی رفتم سمت دری که خانم گلزاری ایستاده بودند. همان اول متوجه نشدم خانم خواجه پیری هم کنارشان هستند و گرم صحبت کردن هستند. معمولا در چنین شرایطی اگر نزدیکشان بشوی آنقدر گرم گفتگو هستند که حتی متوجه حضورت هم نمی شوند اما این بار، درخوابم چیزی تغییر کرده بود( یقین دارم همین باعث شده حالم از تعریف نکردنی به سیر کردن در آسمان ها تبدیل بشود)
خانم ح. خ گفتگو را هر چه قدر هم جذاب بود خاتمه دادند و محکم تر از هر چه که فکر می کردم در آغوش کشیدنم. منتا آن موقع نمی دانستم این میزان سفتی هم وجود دارد و آن موقع با اینکه در خواب بودم شیرینی اش تا اعماق وجودم فرو رفت.
بعد هم وقتی دیدند حال خوشی ندارم با سرحالی پرسیدند:«لواشک نمی خوری؟!»
ناراحتم که در جوابشان گفتم نه؛ دارم فکر می کنم شاید آن موقع هم روزه بودم! اما آن موقع آن قدر حواسشان به من بود که باورم نمی شد ایشان خانم ح. خ هستند.
همان کسی که در صورت عادی تو باید حالشان را بپرسی تا بلکه گفتگویی آغاز شود. امااین بار، درخوابم همه چیز فرق می کرد.
پ. ن: کاش می توانستم بگویم حس آن بغل چه قدر در خواب هم برایم واقعی بود و البته شیرین تر از هر شیرینی ای اما افسوس که واقعا نتوانستم اهمیتش را همان طور که هست نشان بدهم.
مادر ها در تاریخ و در آینده، افرادی تکرار ناپذیرند.
کمتر کسی تا وقتی که واقعا یک مادر نشده میفهمد مادر بودن چه معنایی دارد.
این که خسته ای، در تمام روز جان کندی و با بچه ات که حسابی اذیتت کرده بازی کرده ای، سرگرمش کرده ای و حالا موقع خواب که می شود غرغر های کودکانه طفلش آغاز می شوند.همان هایی که امان مادر را می برد اما چون یکی از ویژگی های قشنگش صبور بودن هست، هیچ چیزی نمی گوید.فقط و فقط تحمل میکند و مادری می کند برای فرزندش نه هیچ چیز دیگر
.منظورم از مادری کردن هنگامی که در خسته ترین حالت ممکن هستند باز هم خودشان را میکشانند و با بچه شان هرجور شده تا میکنند تا شب را به صبح برسانند
.مادر نعمتی است که هیچکداممان تا تجربه نکنیم نخواهیم فهمید چه زحمت هایی میکشند، چه فداکاری هایی میکنند و از کار های کودکانه ی بچه هایشان با اخلاص تمام میبخشند و به عشق ورزیدن ادامه میدهند
.امروز شام درست کردن وظیفه من بود، از انتخاب غذا گرفته تا پخت و پز آن. به زحمت و کلی فکر تلاشم را کردم تا انتخاب درستی برای شام امشبمان داشته باشم اما نشد
«تصمیم گرفتم از یخچالمان کمک بگیرم و با او مشورت کنم چون از هر که در خانه بود می پرسیدم تنها جوابش این بود که «خودت یک فکری بکن» یا «هرچی خودت دوست داری
.یخچال بیشتر گیخ ام کرد و بیشتر از هر موقعی بهم فهماند مادر واقعا سحر دارند که خیلی قوی است
!چه طووور کار هر روزشان در شبانه روز این است !؟تازه سه وعده در شبانه روز
وقتی یخچال را باز کردم جز چند میوه رنگارنگ با چند بسته کشمش، انجیر و بطری هایی با محتویات مختلف چیزی ندیدم مادر هایمان واقعا چگونه از داخل این جعبه جادویی که جز چند قلم مواد غذایی، غذایی برایمان، با مهر مادرانهشان که خالصانه تر از هر چیزیش همان است که غذا را دلچسب تر کرده بر سر میز حاظر و آماده سرو می کنند! اصلا دیگر نمی دانم چه طور باید از قدرت مادرانمان حرف بزنم تا ارزششان را بهدرستی بیان کنم...حرفی باقی نمیماند
فقط اینکه از خدای مهربانم ممنونم که کسی رو به ما داد که بدون او نمی توانستیم دوام بیاوریم،و اسمش را گذاشت مـــــادر